نقش ولایت پذیری در حادثه عاشورا

عاشورا را باید مکتبی بزرگ دانست که تمام تاریخ و همه­ انسان­ها به نوعی شاگرد آن هستند؛ درس‌هایی که در قالب این مکتب به نسل دیروز و امروز منتقل می‌شود، آنچنان وسیع و گسترده است که ابعاد مختلف زندگی بشر را در بر می‌گیرد، که به سادگی قابل تبیین نیست.

به عنوان نمونه، یکی از درس‌های بزرگ عاشورا که به مثابه دانشگاه انسان سازی است، درس ولایت پذیری است، چرا که کیفیت ولایت پذیری و ولایتمداری اصحاب امام حسین علیه السلام را که در هیچ دوره تاریخی نمی توان یافت. همچنان که ولایت گریزی بیشتر مردم دوران حضرت امام حسین (ع) نیز موضوعی مهم و قابل تامل است که از یکسو خیانت مستمر آنان به خاندان وحی، لکه ننگی بر دامان جامعه اسلامی بود.

از سوی دیگر عبرت و درس بزرگی برای جامعه امروز ماست تا اولاً جلوه‌ها و بسترهای ولایت‌مداری عاشورا را بشناسیم و بر اساس این شناخت، به بصیرت لازم برسیم چنان که شایسته یک مسلمان واقعی است در مقابل ولی زمان خویش عمل کنیم.

با دقت در مصداق‌های ولایت‌گریزی و شناخت عاقبت و سرنوشت ولایت گریزان، از زندگی آنان درس عبرت بگیریم تا مبادا در امتحان ولایت‌مداری این عصر، شرمسار و سرافکنده شویم و در مقابل ولی امر خویش همچون کوفیان عمل کنیم.

اوج مسئله ولایت‌پذیری در تاریخ اسلام حادثه کربلاست

شکی نیست که شهدای کربلا فدای ولی خدا شدند و قطعاً حماسه بی بدیل عاشورا بدون یاران اباعبدالله الحسین(ع) نمی توانست به این گونه زیبا و ماندگار در ذهن تاریخ ترسیم شود. با تامل در تاریخ اسلام درمی یابیم که اوج مسئله ولایت پذیری در تاریخ اسلام در حادثه کربلاست رخ داده است.

البته شاید گفته شود که امروز مثل آن روز جنگی در کار نیست که بتوان در مسیر کربلا حرکت کرد، اما شایسته است که نوع نگاه خود را به این مقوله تغییر دهیم.

باید بدانیم که اکنون دیگر شهادت مثل آن دوره در کار نیست، چرا که شرایط تغییر کرده، اما درسی که می توان و باید از عاشورا گرفت این است که آن طوری که شهدای کربلا ولایت­مدار بودند، ما نیز ولایت­مدار باشیم.

صبر عظیم زینب کبری(س)

صبر عظیم زینب کبری(س)
 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: صبر عظیم و ایستادگی زینب کبری (سلام‌الله علیها) موجب شد که امروز می‌بینید ارزشهای دینی در دنیا، ارزشهای رائج است. ۱۳۸۸/۱۱/۱۹

 Farsi.Khamenei.ir

عفو و تخفیف

به مناسبت فرارسیدن چهل‌وچهارمین سالروز پیروزی انقلاب اسلامی و اعیاد ماه رجب انجام شد؛

موافقت رهبر انقلاب با عفو و تخفیف مجازات دهها هزار نفر از متهمان و محکومان

در پی پیشنهاد رئیس قوه قضاییه به حضرت آیت‌الله خامنه‌ای مبنی بر موافقت با عفو و تخفیف مجازات جمع قابل توجهی از متهمان و محکومان حوادث اخیر و همچنین محکومان دادگاههای عمومی و انقلاب و سازمان قضایی نیروهای مسلح، رهبر انقلاب اسلامی با این پیشنهاد موافقت کردند.
در نامه حجت‌الاسلام و المسلمین اژه‌ای به مقام معظم رهبری آمده است: در جریان حوادث اخیر تعدادی از افراد به ویژه جوانان در اثر القائات و تبلیغات دشمن مرتکب رفتارهای نادرست و جرائمی شدند که علاوه بر گرفتاری برای خود، باعث زحمت خانواده و نزدیکان خویش گردیدند و اکنون تعداد قابل توجهی از آنان بعد از برملا شدن نقشه دشمنان خارجی و جریان‌های ضد انقلاب و ضد مردمی با اظهار پشیمانی و ندامت تقاضای بخشش دارند.
رئیس قوه قضائیه در نامه خود نوشته است: کلیات شرایط و ضوابط عفو و تخفیف مجازات متهمان و محکومان پس از انجام کارهای کارشناسی و مشورت با مقامات ذی صلاح در دو بخش تهیه شده است.
در بخش اول این نامه ضمن اعلام شروط عفو و تخفیف مجازات برای متهمان و محکومان حوادث اخیر تاکید شده است: پرونده متهمان و محکومان درصورت داشتن شرایط مندرج، در هر مرحله‌ای که باشد، مختومه می‌گردد.
در اعلام شرایط عفو و تخفیف مجازات متهمان و محکومان حوادث اخیر آمده است: عدم ارتکاب جاسوسی به نفع اجانب، عدم ارتباط مستقیم با عوامل سرویس‌های اطلاعاتی خارجی، عدم ارتکاب قتل و جرح عمدی، عدم ارتکاب تخریب و احراق تاسیسات دولتی و نظامی و عمومی، و نداشتن شاکی یا مدعی خصوصی.
در بخش دوم درخواست رئیس قوه قضائیه برای برخورداری محکومان دادگاه های عمومی و انقلاب و سازمان قضایی نیروهای مسلح از عفو و تخفیف در مجازات نیز شرایطی اعلام شده است که از جمله آنها نداشتن شاکی یا مدعی خصوصی، باقیمانده محکومیت محکومان به حبس تا یکسال درصورتی که تا 22 بهمن حداقل یک ماه را تحمل کرده باشند، سه چهارم محکومیت محکومان به حبس بیش از یک سال تا پنج سال در صورتی که تا 22 بهمن یک پنجم آن را تحمل کرده باشند، یک دوم محکومیت محکومان به حبس بیش از ده سال تا بیست سال مشروط به آنکه تا 22 بهمن حداقل دوسال حبس را تحمل کرده باشند و باقیمانده محکومیت حبس کلیه محکومان جرائم غیر عمد است.
اعلام شرایط ویژه برای محکومان زن که به حکم قانون، سرپرستی یا حضانت فرزندانشان را برعهده دارند و برای محکومانی که دارای بیماری صعب‌العلاج یا لاعلاج هستند، محکومان ذکور بالای هفتاد سال و اناث بالای شصت سال و همچنین برای محکومانی که به لحاظ عجز از پرداخت جزای نقدی در زندان به سر می‌برند از دیگر مندرجات نامه درخواست عفو و تخفیف مجازات است.
در نامه رئیس قوه قضائیه چند گروه از شمول این عفو مستثنی شده‌اند که از جمله آنها مرتکبین خرید، فروش و قاچاق سلاح گرم، افراد دارای جرم سرقت و راهزنی، جرائم مربوط به مواد مخدر و روانگردان به صورت مسلحانه، دایر کردن مراکز فساد و فحشاء، قاچاق مشروبات الکلی، قاچاق سازمان یافته و حرفه‌ای و عمده کالا، مباشرت و معاونت در اخلال عمده و کلان در نظام اقتصادی، و جرائم علیه امنیت داخلی و خارجی هستند.

استاد واقعی علم و فکر و روح

مجموعه #طلیعه_فتح

استاد واقعی علم و فکر و روح

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: امام(ره) يک فرد جاافتاده‏‌ى علمى در حوزه‌‏ى علميّه‏‌ى قم بودند و اطراف ايشان را جمعى از جوانان لايق و مؤمن احاطه كرده بودند. با قشرهاى ديگر هم ايشان ارتباط داشتند. امام با پيامهاى خود، با بيان‌هاى خود، به معناى حقيقى كلمه، انسان‌ها را تربيت و تصحيح می‏كردند؛ هم تربيت فكرى، هم تربيت روحى و اخلاقى. ۱۳۷۷/۱۱/۱۳

«طلیعه فتح» عنوان مجموعه‌‌ای است که به مرور برخی از وقایع دوران زندگی حضرت امام خمینی و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از ابتدای ورود ایشان به مبارزه علیه رژیم پهلوی تا سالروز وقوع انقلاب اسلامی میپردازد. این مجموعه که با تصویرگری چهره حضرت امام و رهبر انقلاب اسلامی منطبق با آن دوران همراه شده، به مناسبت ایام‌الله دهه فجر در رسانه KHAMENEI.IR منتشر خواهد شد.

Farsi.Khamenei.ir

نخستین گام عملی در عرصه فعالیت سیاسی

مجموعه #طلیعه_فتح

نخستین گام عملی در عرصه فعالیت سیاسی

در محرّم سال 1334 استاندار خراسان دستور داد سینماهای مشهد فقط از اوّل تا دوازدهم محرّم تعطیل شود؛ در حالی که پیش از آن معمولاً به احترام روز عاشورا و واقعه‌ی کربلا و اربعین شهدا، در هر دو ماه محرّم و صفر تعطیل میشد. همین کافی بود تا انگیزه‌ی ما برای اقدامِ مخالفت‌آمیز شود. با دوستان جمع شدیم، بیانیّه‌ای نوشتیم و این تصمیم را محکوم کردیم و هشدار دادیم و همه را به امر بمعروف و نهی از منکر دعوت کردیم. این نخستین گام عملی در عرصه‌ی فعّالیّت سیاسی بود.
خاطرات خودگفته کتاب خون دلی که لعل شد

«طلیعه فتح» عنوان مجموعه‌‌ای است که به مرور برخی از وقایع دوران زندگی حضرت امام خمینی و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از ابتدای ورود ایشان به مبارزه علیه رژیم پهلوی تا سالروز وقوع انقلاب اسلامی میپردازد. این مجموعه که با تصویرگری چهره حضرت امام و رهبر انقلاب اسلامی منطبق با آن دوران همراه شده، به مناسبت ایام‌الله دهه فجر در رسانه KHAMENEI.IR منتشر خواهد شد.

Farsi.Khamenei.ir

در حلقه لشکر فرشتگان

روایتی از حاشیه‌های مراسم جشن تکلیف دختران دانش‌آموز با حضور رهبر انقلاب

در حلقه لشکر فرشتگان

سرکار خانم فائضه غفار حدادی 

متفاوت‌ترین و صورتی‌ترین دیدار زندگی‌ام با آقا در حالی شکل گرفت که سی سالی برای این دیدار بزرگ بودم! اما نباید می‌گذاشتم این مختصر سن اضافه مشکلی برایم ایجاد کند. این بود که آن را همان جلوی ورودی حسینیه امام خمینی(ره) کَندَم و همراه کفش‌هایم به کفشداری دادم. دیگر راحت بودم و سبک.

می‌توانستم توی صف دخترکان نُه ساله چادر به‌سر برای ورود، صف بکشم و به توصیه مربی‌شان برای اینکه سردم نشود، درجا بزنم و بپر بپر کنم. واقعا موثر بود! علاوه بر گرما خنده هم تولید کرد. دخترها اما نگران و کلافه بودند. خیلی زود وارد پچ پچ‌شان شدم. فکر می‌کردند آقا نشسته‌اند توی حسینیه و می‌خواستند زودتر بروند و ببینندشان! توضیح دادم که هنوز آقا نیامده‌اند و حسینیه خالی است و ما اولین نفراتی هستیم که وارد مراسم می‌شویم و نگران نباشند. رضایت و قدردانی را با خنده‌ای که روی لبهایشان نشست، نشان دادند. شاید هم ذوق اول شدن بود.

بچه‌ها یکی یکی کارت‌هایشان را نشان دادند و با صف وارد شدند؛ من اما اسمم توی لیست نبود. به اقتضای سن جدیدم، گردن کج کردم و سعی کردم بغض کنم!‌ درستش این بود که سریع گریه می‌کردم!. یکی از دست‌اندرکاران برنامه گفت: «بایست همینجا کسب تکلیف کنیم.» برای خودم توی سرما درجا می‌زدم که چند تا از دوستانم به من اضافه شدند.

اسم آنها هم توی لیست نبود و نفری بیست و اندی سال برای دیدار، اضافه سن داشتند. بالاخره لیست جدید آمد و ما هم همراه صف بچه‌ها که آن سرش تمام نمی‌شد وارد شدیم. اولین مرحله هیجان انگیز، میز کیک و شیرکاکائو بود. البته قبلش خانومی نشسته بود و به دخترها یک کیف سجاده و یک ماسک صورتی هدیه می‌داد. من هم جلو رفتم و ماسک صورتی خواستم. با خنده گفت: «به شما سفید میدم.» دختر بچه‌ها همانجا روی موکت‌های ورودی، چندتا چندتا دورهم نشسته بودند و کیک و شیرکاکائو می‌خوردند. چند نفر مدام بین‌شان می چرخیدند و یک جمله را با سرعت حدودی صدبار در ثانیه، تکرار می‌کردند: «شیرکاکائوهاتون رو نمی‌تونید ببرید داخل. همینجا بخورین.»

بعد از اینکه چند دختر بغض کرده را به مربی‌شان رساندم، وارد حسینیه شدم و اولین واکنشم، خنده بود. حسینیه وزین و موقر همیشگی، شبیه مدرسه دخترانه شده بود! دور ستون‌ها، حریرهای صورتی و نارنجی و سبز و زرد بسته بودند با گل‌های بزرگی که شبیه کاردستی‌ها بود و حریرها را به دیوار ستون وصل می‌کرد.

به جای پرده پشت سر آقا هم که همیشه از طیف رنگی آبی و سبز بود، یک پرده زرد لیمویی کشیده بودند. نوشته بالای سر آقا ولی باوقار و متناسب انتخاب شده بود: «إنَّ الوَلَدَ الصّالِحَ رَیحانَةٌ مِن رَیاحینِ الجَنَّةِ، فرزند صالح، گلى از گل‌هاى بهشت است.» به آن حاج خانوم‌های کوچکِ سفید و صورتی، که سجاده هایشان را روی پارچه‌های سبز نشانه صف‌ها می انداختند، نگاه کردم. چقدر بچه‌ی هم اندازه، با چادرهای تقریباً یک شکل! هر کدام ولی دختر یک خانواده بودند و گلی از گلهای بهشت.

با این همه گل بهشتی، جفا بود که فکر کردم حسینیه شبیه مدرسه شده. حسینیه انگار گلستان شده بود. به تقلید از بچه‌ها به سمت صف‌های جلویی خرامیدم و کنارشان نشستم. «از کجا اومدید بچه‌ها؟» اولین سؤالی بود که از هر صفی که به‌طور موقت بهش الحاق می‌شدم، می‌پرسیدم. بچه‌ها از همه‌جا بودند. از مناطق مختلف ایران عزیز، از تهران، از اراک، از تبریز، از کاشان، از سمنان و حتی دختران مدرسه کپرنشین زهکلوت کرمان. ولی نقطه مشترک‌شان این بود که همگی برای اولین‌بار، می‌خواستند آقا را ببینند و ذوق داشتند. هرجا که می‌نشستم، سعی می‌کردم شبیه خبرنگارها به نظر نرسم. برای همین می‌زدم به سؤالات ساده‌ای مثل اینکه فارسی درس کجایید؟ و جدول ضرب می‌پرسیدم و بالاخره یک جایی هم می‌رسیدم به اینکه، اگه آقا اومد دوست دارید بهش چی بگید و ازش چی بپرسید.

سنا گفت:‌ «بهش می‌گم آرزوم بود شما رو ببینم.» هلیا و یاسمین گفتند: «ما برای آقا نامه نوشتیم و دادیم به مربی‌مون. ولی خصوصیه. نمی‌شه براتون بگیم چی نوشتیم!» ولی محدثه، ابایی نداشت از اینکه محتویات نامه‌اش را فاش کند. گفت: «من توی نامه‌ام از آقا سه تا چیز خواسته‌ام. یکی یه قرآن با دستخط و امضای خودش. یکی انگشتر و یکی هم عمام!» گفتم: «منظورت عمامه است؟» خندید که: «آره. همون!» با خنده گفتم: «آخه عمامه به چه دردت می خوره؟» شانه‌هایش را بالا انداخت. احتمالا خودش هم نمی‌دانست. انگشت‌های باریکش را در دست گرفتم و گفتم: «انگشتر هم بگیری باید به سه تا انگشتت بپوشی که اندازه‌ات بشه!‌» همه خندیدند.

فکر کنم با همان شوخی‌ها بود که یاسمین هم بالاخره راضی شد، محتویات نامه خصوصی‌اش را فاش کند. گفت: «من از آقا یه دونه کربلا خواسته‌ام، یه دونه هم دوچرخه صورتی نو!» دوباره همه خندیدند. محیا، کف دستش را گرفت جلویم و گفت:‌ «می شه اینو با خودکارتون پررنگش کنید؟»‌ جانم فدای رهبری که پدرش با خط خوشی برایش نوشته بود را پررنگ کردم و پرسیدم: «می‌خوای بزرگ شدی چی کاره بشی؟» بین سه تا شغل مردد مانده و قرار بود یکی‌شان را انتخاب کند. دندانپزشک، ماما و پرستار.

نازنین زهرا، هم دوست داشت نقاش شود، چون نقاشی‌اش خوب بود. اَسرا هم از آنها بود که برای آقا نامه نوشته بود. پرسیدم: «چی گفتی بهشون؟» با خجالت گفت: «سه تا آرزو دارم. اونا رو نوشتم.» گردن کج کردم که: «نمی‌شه به ما هم بگی آرزوهاتو؟» نمکی خندید. مردد بود. اما دست آخر دل به دریا زد و در حالیکه آرزوهایش را با انگشت‌هایش می‌شمرد گفت: «یکی اینکه برم سر مزار حاج قاسم. دوم اینکه همه مردم ایران سلامت باشن و سوم هم اینکه خانوما تو خیابون بی حجاب نباشن.» شاید گفتن این آرزو بود که نازنین زهرا را هم به حرف آورد. با صدای بلند و رسا گفت: «منم آرزو دارم که همه خانوم های توی کوچه‌ها روسری داشته باشند.»

تازه صحبتمان با بچه‌ها گُل کرده بود که سرودی پخش شد. همه‌شان حفظ بودند و با صدای بلند و حرکات دست تکرارش می‌کردند. «اینجا ایرانه… کسی که چپ نگاه کنه به کشورم…نمی‌ذارم…

من یه اعجوبه‌ام…. اگه چه نُه سالمه… اما کلی تکلیف روی شونه من هست…»

بعدش هم خانمی که مسئول هماهنگی بچه‌ها بود رفت پشت میکروفون و اولش پرسید: «بچه‌ها منو می‌شناسین؟» همه صادقانه گفتند: «نه!» خودش را معرفی کرد و از همه مربی‌ها و عناصر چادرمشکی‌دار، خواست که دیگر کسی توی صف بچه‌ها نباشد و همه بروند انتهای سالن. دوست نداشتم از بچه‌ها جدا شوم. ولی چاره‌ای نبود.

ظهر که برای رفتن به دیدار حاضر می‌شدم، پسرم پرسید: «مامان مگه جشن تکلیف خودته داری صورتی می‌پوشی؟» گفتم: «منم می‌رم، تجدید عهدی داشته باشم با ملکوت!» و کاش که چادر سفید هم آورده بودم که شاید در آن صورت می‌شد که مدت بیشتری بین‌شان بنشینم.

قبل از خداحافظی پرسیدم: «بچه ها کسی سؤالی نداشت از آقا بپرسه؟» حنانه سادات سؤالی کرد که بغضی را توی گلویم نشاند. گفت: «دوست دارم ازش بپرسم امام زمان کی ظهور می‌کنن؟!» همه ساکت شدند. من هم بغضم را قورت دادم و ندانستم چه بگویم. فقط پرسیدم: «دیگه سؤالی نبود؟» فاطمه خالقی هم یک سؤال داشت از آقا: «می‌خوام بپرسم، پس جهان کِی آروم و قرار می‌گیره؟» قبل از اینکه بغضم به اشک تبدیل شود، بلند شدم و رفتم کنار سالن.

دوستانم پرستو و فاطمه‌سادات که دم در دیده بودم را هم به همان کناره هدایت کرده بودند. کمی برای هم از حرفهای بچه‌ها گفتیم و اینکه دوست داشتیم بیشتر کنارشان باشیم. احساس بچه‌هایی را داشتیم که از بازی بیرونشان کرده‌اند. چند تا از بچه‌های معلول را با ویلچر آوردند و نزدیک ما جا دادند. پرستو، یک دختر نابینا را هم توی جمع نشانم داد که عینک آفتابی زده 

در امتداد دستش تازه چشمم به عبارت این طرف حسینیه افتاد که نوشته بود: «جشن فرشته‌ها». نگاهی دوباره به حسینیه انداختم. هنوز هم صفی از بچه‌ها، از در انتهایی تزئین شده‌ای واردش می‌شدند. ولی دیگر ظرفیت در حال اتمام بود و همه صف‌ها تا آخر پر شده بود، از دخترک‌هایی که با‌ آن چادرهای سفید پرگلشان، شبیه فرشته‌ها بودند.

چشم‌هایم را بستم و توی دلم گفتم: «خدایا، در باران رحمتی که امروز به این حسینیه پرگل می‌باری، من را هم جزو فرشته‌ها حساب کن!» توی حال خودم بودم که سه تا از فرشته‌ها آمدند کنارم. گفتند: «خاله آقا کی میان؟» گفتم: «یه ساعت دیگه!» اصرار داشتند که وقتی آقا آمد، بروند جلو پیش خود آقا.

با اینکه کاره‌ای نبودم ولی بدجنسی کردم و کارشان را پرسیدم. یکی‌شان یک شعر ترکی آماده کرده بود برای آقا بخواند. گفتم برای من اجرا کند. شعر قشنگی بود و خوب اجرا کرد. در مدح امام علی علیه‌السلام بود و ربط پیدا می‌کرد به روز پدر و خود حضرت آقا. انگار که کسی برای همین مراسم سروده بودش. آن یکی هم می‌خواست شعر بخواند. اما شعرش درباره مادر بود و خیلی هم تُپُق می‌زد. سومی می‌خواست به آقا بگوید که اسمش محیا جنیدی است و برادرزاده حاج خانم جنیدی است و تأکید داشت که آقا حاج خانم جنیدی را می‌شناسند.

از بین‌شان آن که شعر ترکی می‌خواند را جدا کردم و گفتم با من بیا. تا برسیم ردیف اول اسمش را پرسیدم. سیده یاسینا صمدانی از تبریز. به یکی از عوامل اجرایی معرفی‌اش کردم. گفت اگر شما شعرش را تأیید می‌کنید اسمش را بنویسم که اگر فرصتی شد بخواند. تأکید کرد که: «همینجا جلو بنشیند.» یاسینا را همانجا نشاندم و به خاطر آن دو دوستش رویم نشد برگردم عقب.

به دیواری نزدیک ردیف‌های جلو تکیه دادم و همانجا از اجرای برنامه توسط دو عمو روحانی دوقلو، لذت بردم و از ته دل خندیدم. بچه‌ها خیلی با عموها ارتباط برقرار کرده بودند. هم شماره تلفن خدا که شماره رکعت‌های نمازهای یومیه بود را خوب جواب می‌دادند و هم با سرودهایشان همخوانی می‌کردند و دست می‌زدند. با نزدیک شدن وقت اذان و تکاپوی عوامل اجرایی می‌شد فهمید که چیزی به آمدن آقا نمانده است.

پرستو و فاطمه‌سادات هم به من پیوسته بودند و می‌خواستیم از نزدیک ورود آقا و واکنش بچه‌ها را ببینیم. اما از نظر عوامل مراسم، به بهانه اینکه داریم عکس‌ها را خراب می‌کنیم به عقب کشانده می‌شدیم. تا می‌رفتند ما دوباره می‌آمدیم جلو و دوباره آنها ما را می‌راندند عقب و این فرایند چندین بار تکرار شد. تا اینکه آنها پیروز شدند و آقا وقتی وارد شدند که ما عقب بودیم و چیزی نمی‌دیدیم.

از صدای جیغ و کف و بالا پایین پریدن بچه‌ها متوجه ورود آقا شدیم. من و پرستو دست همدیگر را بی‌اختیار گرفتیم و مثل بچه‌ها همدیگر را بغل کردیم!‌ بی‌اغراق شادی و هیجانی که این بار از دیدن آقا در حسینیه و در وجودم نشست، قابل مقایسه با هیچ‌کدام از دیدارهای قبلی و شعارهای محکم و هیجانی‌ای که می‌دادیم، نبود.

به گمانم جیغ و کف و پریدن، غریزی‌ترین و قشنگ‌ترین و بین‌المللی‌ترین شادی کردن دنیا باشد. بچه‌ها بهتر از همه مردمی که تا حالا توی این حسینیه آمده و رفته بودند، زبان کائنات را بلد بودند و به زبان آنها شادی‌شان را نشان دادند. شبیه مردمی که توی ورزشگاه از گل زدن تیم محبوب‌شان بالا پایین می‌پرند و همدیگر را بغل می‌کنند. شبیه دسته گنجشک‌هایی که اول صبح از خوشحالی روی شاخه‌ها بند نمی‌شوند و جیک جیک می‌کنند. شبیه قطره‌های بارانی که تند می‌بارند روی سطح صاف و بر می‌گردند بالا. شبیه فرشته‌های شب‌های قدر، که بالا می‌روند و پایین می‌آیند و از دیدن ولیّ خدا شاد می‌شوند…

تازه بعد از چند دقیقه که آقا دست تکان دادند و روی سجاده‌شان نشستند، شعاری بین بچه‌ها پا گرفت و تکرار شد. «این همه لشکر آمده…به عشق رهبر آمده…» با شنیدن اسم «لشکر» عبارت آشنای «لشکر فرشته‌ها» به ذهنم متبادر شد و پشیمان شدم از آن که گفتم: «حسینیه گلستان شده.» چرا که حسینیه با این «لشکر فرشته‌ها» بیشتر حال و هوای عرشی گرفته بود.

صدای بهشتی اذان پسربچه‌ای که جلوی صف‌ها ایستاده بود، این شباهت‌ را بیشتر کرد. آقا نماز مغرب را شروع کردند و همه به ایشان اقتدا کردند. میزان نظم و بلد بودنشان بیشتر از چیزی بود که فکرش را می‌کردم. طوری که من و پرستو هم در انتهای یکی از صف‌های انتهایی در اتصال به «لشکر فرشته‌ها» به آقا اقتدا کردیم.

بین دو نماز دختری آمد و نامه‌ای پرمحتوا و زیبا را از طرف همه بچه‌ها برای آقا خواند، آنجایش که گفت: «باباجان! می‌خواهیم اولین نماز واجبمان را پشت سر شما بخوانیم.» یادم افتاد به یاسینا که می‌گفت: «می‌خواهم بعد از خواندن شعر ترکی بروم و دست آقا را ببوسم.» چون می‌دانستم نمی‌شود، گفتم: «دختر تو دیگه به سن تکلیف رسیدی نمی‌تونی دست آقا رو ماچ کنی!» خیلی جدی گفت: «نه خیرم!‌ من هنوز به سن تکلیف نرسیدم. فردا می‌رسم!»

لابد آنها هم که در روزها و ماه‌های آتی قرار بود مکلّف شوند، به کنار دستی‌شان گفته‌اند: «نه خیر برا ما هنوز واجب نیست!» یکی دو نفر از بین جمعیت دستشان را شبیه اجازه بلند کرده بودند و لابد می‌خواستند بروند جلو و صحبت کنند. خنده‌ام گرفت. چقدر زلالند این بچه‌ها. آقا بلند شدند و روی صندلی رو به روی بچه‌ها نشستند. بچه‌ها یک بار دیگر سرودشان را برای آقا اجرا کردند و آقا برایشان دست زدند و با تشویق‌ از شعرشان و اجرایشان تعریف کردند. با همین تعریف چند جمله‌ای همهمه و صدایی که بین بچه‌ها بود خوابید و همگی انگار گوش شدند برای شنیدن حرف‌های آقا.

آقا جشن تکلیف را به بچه ها تبریک گفتند و به آنها توصیه کردند که با خدا دوست باشند و همچنین با درس خواندن و کار کردن و فکر کردن و کتاب خواندن، روزی یکی از زنان برجسته ایران عزیز بشوند. در حین صحبت‌های آقا، همان برادرزاده حاج خانم جنیدی که می‌گفت آقا می‌شناسندش، با گریه پیدایم کرد و گفت: «من باید حتما حرفم را می‌گفتم به آقا. حالا چی کار کنم؟» از بساطم کاغذی بیرون کشیدم و خودکاری که لازمش داشتم را به او دادم و گفتم: «هرچی می‌خواستی بگی رو بنویس یکجوری میرسانیمش.» با خوشحالی کاغذ و خودکار را گرفت و نامه‌اش را نوشت. همه حرفش این بود: «آقا برای من دعا کنید مایع افتخار کشورم باشم!» خیلی دلم خواست تذکر بدهم که «مایع» را «مایه» بنویسد ولی ندادم. نامه را گرفتم و گفتم: «برو خیالت جمع!»

چند نفر دیگر هم که فکر کردند کاره‌ای هستم آمدند، که خاله! ما آقا رو نمی‌بینیم می‌شه بریم جلوتر؟ به آن‌ها اجازه ندادم!‌ آقا با گفتن اینکه: « حالا برای اینکه بتوانیم نماز عشاءمان را شروع کنیم یک صلوات بلند بفرستید.» حرف‌هایشان را که تمام کردند، صدای صلوات بچه‌ها حسینیه را منفجر کرد.

نماز عشا را هم به جماعت خواندیم و یک هو انگار رستاخیز شد. حسینیه دیگر شبیه عرش نبود و قیامت بود. همه بلند شده بودند و می‌خواستند بروند جلو و آقا را بغل کنند!‌ بچه‌ها هم یکی دوتا نبودند. من و پرستو هم با بچه‌ها دویدیم و وقتی رسیدیم که عده‌ای دور آقا نشسته بودند و حرف می‌زدند و محافظ‌ها مراقب بودند که موج جمعیت ایستاده، روی آن جمعیت نشسته آوار نشوند.

خیلی صحنه قشنگی بود. آقا «در حلقه لشکر فرشته‌ها» نشسته بودند و عجله‌ای برای رفتن نداشتند. با حسرت به آنها که نزدیک‌تر بودند و صداها را هم می‌شنیدند نگاه کردیم.

چند دقیقه‌ای این‌طوری گذشت و آقا بعد از این صحبت‌ها و حلقه صمیمانه، با بچه‌ها خداحافظی کردند،در حالیکه لشکر فرشته ها ول کن نبودند و دنبالش می‌رفتند. آقا با عبا و عمامه مشکی جلو بودند و حجمی سفید و صورتی پشت سرشان، می‌رفتند ومی خندیدند و گریه می‌کردند و می‌خرامیدند.

این متفاوت‌ترین و لطیف‌ترین و صورتی‌ترین جشنی بود که در عمرم شرکت کرده بودم. حسینیه، شبیه ملکوت شده بود و من دوست داشتم در آن لحظه‌ها عهدم با ملکوت را تجدید کنم. فقط ای کاش کفشدارها اضافی سنم را گم می‌کردند و برنمی گرداندند.