به فدای دخترم

 به فدای دخترم
 روایتی از زندگی فاطمه معصومه سلام‌الله‌ علیها، بانویی که نور چشم پدر و آرامش قلب برادر بود

 سفر انگار به درازا کشیده بود. چاره‌ای نبود. نه اسباب ماندن داشتند، نه فرصتش را. ناگزیر باید برمی‌گشتند بی‌توفیق و بی‌حاصل. یکی آمد جانی به کاروان بدهد: «دست‌کم بیایید یک‌بار دیگر برویم در خانه امام برای خداحافظی با اهل‌بیت او. بسپاریم سلاممان را همراه نامه به امام برسانند!» چشم‌ها درخشیدند. باز رفتند پشت در خانه.

 «توفیق نبود امام را زیارت کنیم. آمده‌ایم برای خداحافظی. داریم به دیار خودمان برمی‌گردیم. نامه‌مان بماند تا بار دیگر که قسمت شد و آمدیم، پاسخمان را بگیریم». همان دست ‌کوچک از در بیرون آمد. نامه را به سمت موسفیدی گرفته بود. چشم‌ها، پر از پرسش، همدیگر را نگاه کردند. موسفید، دست پیش برد و طومار را گرفت. همه سرک کشیدند روی نامه. مرد، دست پیش برد و بند طومار از هم گشود. پاسخ‌ همه پرسش‌ها، تک‌به‌تک، مفصل و متقن، روی طومار پیش چشمشان بود.
«خط کیست این؟»
«امام که هنوز نیامده! علی بن موسی هم که نیست! مگر می‌شود؟»
«اینجا را ببینید! الله‌اکبر! چقدر شمرده و دقیق پاسخمان را نوشته!»
همهمه‌ها بالاگرفته بود و اهل خانه خبر شده بودند. صدایی از داخل خانه آمد: «دختر امام پاسختان را نوشته‌اند، فاطمه سلام‌الله‌ علیها»…

 برای خواندن متن کامل به سایت یا #نرم_افزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید ?
https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=17531

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.