فاطمیون
یاس بوی حوض کوثر می دهد عطر اخلاق پیمبر می دهد ....
یاس بوی حوض کوثر می دهد عطر اخلاق پیمبر می دهد ....
#ماجرا | تو آزادی!
یکی از روزها در سلّول با دو نفر از همسلّولیها نشسته بودم. یکی از آنها فردی روحانی بود که قبلاً از او یاد کردم، و دیگری نیز از مجاهدان مخلص بود و من قبلاً از او یاد کرده بودم و گفته بودم که او نوادهی مرحوم شاهآبادی بود و در جنگ تحمیلی هم به شهادت رسید.
مأمور طبق معمول آمد و گفت:
ـ علی کیست؟
ـ من علی هستم.
ـ علیِ چی؟
ـ علیِ خامنهای.
ـ سر و صورتت را بپوشان و دنبال من بیا.
مرا به اتاق کاوه برد. به محض آنکه چشمش به من افتاد، گفت:
ـ شما آزاد هستی!
خیلی تعجّب کردم. در حالی که آنچه را از رئیس بازجوها شنیده بودم، باورم نمیشد، از اتاق او بیرون آمدم. چون پوششی بر چهره نداشتم، برای نخستین بار راهروی زندان را میدیدم. این بار به من اجازه داده شد از اتاق بازجو بدون پوشاندن سر و صورت بیرون بیایم.
هر کس بعداً خبر آزاد شدن مرا شنید، دچار تعجّب شد و اوّلین سؤالش این بود: چرا شما را آزاد کردند؟! و من فوراً پاسخ میدادم: به مقامات زندان اعتراض کنید!
اوّل به سلّول رفتم و دیدم یکی از دو همسلّولی در آنجا هست و دیگری برای کاری بیرون رفته. از آزادی من خوشحال شد. با او خداحافظی کردم. سپس مرا به اتاق لباسها بردند. این همان اتاقی است که هنگام ورود به زندان، لباسهایمان را در آن بیرون آوردیم و تا آن موقع همان جا مانده بود. نزدیک غروب بود و هوا هنوز گرم. آزادی من مقارن با اواخر تابستان بود، در حالی که لباسهایم زمستانی بود؛ چون در زمستان بازداشت شده بودم.
قبا و عبا و عمّامه را پوشیدم. از درِ ورودی زندان بیرون رفتم. همه چیز تازگی داشت. هرچه میدیدم، جالب بود: مردم، … راه رفتن بدون نگهبان، … چراغهایی که پس از عادت به تاریکی طولانی، اکنون چشمهایم را میآزردند.
من در زندان همواره صحنهی آزاد شدن خودم را در خواب میدیدم؛ مثل سایر زندانیان که آنچه را دلشان آرزو میکند، در خواب میبینند. ولی آیا این هم باز خواب و رؤیا است؟
به سمت «توپخانه» رفتم که نزدیک زندان است. مقدار کمی هم پول با خود داشتم. احساس گرسنگی کردم، لذا مقداری غذا خریدم و خوردم؛ بدون آنکه فکر کنم شخصی مانند من باید مقیّد باشد و در کوچه و خیابان چیزی نخورد.
بعد به منزل دکتر بهشتی تلفن کردم. نمیتوانست باور کند: … این شمایید؟ بیرون آمدهاید؟ چگونه شما را آزاد کردند؟ سپس گفت: من مشتاقانه منتظر شمایم.
به خانهی آقای بهشتی رفتم. برادرْ شفیق هم آنجا بود. وقتی تلفن کردم، میخواسته از خانهی آقای بهشتی خارج شود، ولی مانده بود تا مرا ببیند.
نخستین چیزی که در قیافهی من توجّه آنها را جلب کرد، صورت تراشیدهی من بود. تعجّب کردند. گفتم: تراشیدند، ولی دوباره مانند اوّلش خواهد شد! ساعتی آنجا ماندم. بعد مبلغی پول گرفتم و به منزل برادر بزرگترم که ساکن تهران بود، رفتم. از آنجا با مشهد تماس گرفتم، بعد هم به مشهد رفتم.
افراد خانواده بعداً از رنجها و گرفتاریها و نومیدیهای خود در مدّت حبس من، چیزهای عجیبی برایم تعریف کردند. همسرم برایم نقل کرد که مادرش پسرم مجتبی را ـ که در آن زمان کودکی بود سرشار از معصومیّت و بیگناهی و پاکی و سلامت روحی و عشق و عاطفه و پایبندی به برخی عبادات ـ به حرم ثامنالائمّه حضرت رضا (علیهالسّلام) میبرده و به او میگفته: به وسیلهی امام رضا به خدای متعال متوسّل شو و از خدا بخواه که پدرت را از زندان آزاد کند. کودک، معصومانه رو به امام (علیهالسّلام) میکرده و به او توسّل میجسته. یک شب دیگر مجتبی با مادربزرگش به حرم رفته و صحنه تکرار شده؛ امّا این بار نشانههای تأثّری شدید در مجتبی ظاهر گردیده، گریه و زاری کرده و با لحنی که حاکی از لبریز شدن کاسهی صبر کودک و سوز و درد شدید او بوده، با امام رضا گفتوگو کرده. او مثل کسی که در برابر امام ایستاده، با امام گفتوگو میکرده و بشدّت اشک میریخته؛ به حدّی که مادربزرگش از کردهی خود پشیمان شده و تصمیم گرفته که دیگر این کار را از مجتبی نخواهد.
بخشی از خاطرات دوران جوانی و مبارزات آقا به نقل از کتاب «خون دلی که لعل شد»
رسانه اختصاصی نوجوانان سایت Khamenei.ir ?
@Nojavan_khamenei
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط رخشاني زابل در 1398/08/21 ساعت 08:38:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |