فاطمیون
یاس بوی حوض کوثر می دهد عطر اخلاق پیمبر می دهد ....
یاس بوی حوض کوثر می دهد عطر اخلاق پیمبر می دهد ....
#ماجرا | در اتاق بازجویی
مرا به اتاق رئیس بردند، که اتاقی مجلّل با مبلمانی شیک و مرتّب بود. در انتهای اتاق، میزی بزرگ قرار داشت که پشت آن، رئیس نشسته بود. او بنا به عادت رؤسای ساواک، برای جنگ روانی، سر پائین انداخته بود و خود را سرگرم چند برگ کاغذی نشان میداد که در مقابل داشت. من نیز طبق عادت خودم، برای واکنش، روی یک صندلی نرم در آن اتاق نشستم و خود را مشغول چیزهایی کردم که حاکی از بی توجهی به رئیس باشد.
وقتی چنین دید، سرش را بلند کرد و گفت: شما کی هستید؟ البتّه او مرا کاملاً میشناخت. یعنی من برای کسی چون او ناشناخته بودم؟! پاسخش را دادم. گفت: عجیب، آقای خامنهای شما کجا بودید؟ از لحن سؤالها دریافتم که اطّلاعات ساواک ناقص است، تا جایی که گمان میکنند من متواری بودهام و از بازگشت من به مشهد مطّلع نشدهاند، و نمیدانند که من در یک خانهی مستقل زندگی میکنم؛ بلکه گمان دارند من در خانهی پدرم به سر میبرم. اطّلاعات آن دستگاه ستمگرِ خونخوار و کارهای اطّلاعاتیاش از این قماش بود.
با سرزنش و تشر شروع به سخن کرد. من گاهی با همان تندی پاسخش را میدادم و گاهی بدون اعتنا به حرفهایش، خاموش میماندم. در این اثنا یکی از بازجویان با پروندهی ضخیمی در دست، وارد شد؛ کنار رئیس ایستاد، پرونده را جلوی او باز کرد و با انگشت شروع کرد به نشان دادن جاهای معیّنی بر صفحات آن. رئیس هم با تکان دادن سر، وانمود میکرد از آنچه میخوانَد، متأثّر و ناراحت است. ساختگی بودن این اقدام بازجو و رئیس، بخوبی آشکار بود. چون هدف از آن، چیزی جز برانگیختن خوف و هراس نبود. بعد، رئیس سرش را بلند کرد و با لحن خشمگینی گفت: ببریدش!
مرا به اتاقی بردند که در آن، عدّهای از مأموران ساواک، دایرهوار ایستاده بودند. مرا در وسط دایره گذاشتند و به باد کلماتی ناسزا و توهینآمیز گرفتند. من قبلاً تجربهی مشابهی را گذرانده بودم و این بار برای رویارویی و دادن پاسخ شدید به آنها، آمادهتر بودم. البتّه تا آن وقت شکنجهی بدنی اعمال نمیشد.
هنوز در خاطر دارم یکی از ساواکیها با نام مستعار «نشاط» ـ که درجهی سرهنگی داشت، ولی لباس غیرنظامی میپوشید ـ خطاب به من گفت: شما چه میخواهید؟ فکر میکنید چهکاری میتوانید بکنید؟ ببین ملک حسین چه کرد. با اینکه او ضعیف است و قدرت ندارد، امّا در یک روز پنج هزار فلسطینی را کشت! در حالی که ما با قدرت و اقتدارمان بهراحتی میتوانیم پنج میلیون نفر را بکشیم!!
از این حرف او خیلی تعجّب کردم؛ چون عددی که گفت، خیلی مبالغهآمیز بود. یعنی یا فردی نادان و فریبخورده بود، و یا میخواست مرا فریب دهد. در هر دو صورت، این نشانِ بیمایگی او بود.
این یک نکته، و نکتهی دوّم این که چنین حرفی را به یک طلبهی علم که جز قلم و منبر چیز دیگری ندارد، نمیزنند. بله، اگر من رهبر یک جنبش مردمیِ میلیونیِ سازمانیافته بودم، تهدید چنین کسی به کشتنِ پنج میلیون آدم معنی پیدا میکرد؛ امّا وقتی من در چنین وضعیّتی هستم، تنها مفهوم حرف این مرد آن است که او خود از من بسیار ضعیفتر است. حقیقتاً هم آنها از نظر شخصیّت و منطق، بسیار ضعیف بودند. البتّه، هم ضعیف بودند و هم دیوانه! و دیوانه ممکن است ناگهان به انسان حمله کند و انسان را از پا درآورد. از همین روی، به مأموران ساواک به عنوان آدمهایی ضعیف و حقیر و بیمایه مینگریستم. امّا به علّت آنچه گفتم، قدری احساس ترس هم از آنها داشتم.
جیبهایم را گشتند و چیز بهدردبخوری در آنها نیافتند. آنها از اتاق خارج شدند و من بیش از یک ساعت تنها ماندم. بعد یکی از آنها آمد و گفت: بیا.
مرا سوار اتومبیلی کردند که به سمت ساختمان دیگری رفت. وقتی وارد شدم، فهمیدم همان زندانی است که سه سال پیش در آن بودم؛ از دیوارهای سفیدش آنجا را شناختم. آنجا همان «هتل سفید»ی بود که ما این اسم را رویش گذاشته بودیم. پس، «کرم نما و فرود آ، که خانه خانهی توست»!
مرا در یکی از سلّولها انداختند. در زندان، گروهبانهای پخته و سنجیدهای هم بودند. آنها در اطراف درِ سلّول جمع شدند و به ابراز احترام و عنایت نسبت به زندانیِ جدیدالورود پرداختند. البتّه درِ سلّول بسته بود و به من اجازهی بیرون رفتن از آن داده نمیشد.
پس از گذشت چند روز، به فکر تکمیل ترجمهی کتاب «اسلام و مشکلات تمدّن» سیّد قطب افتادم. من سهچهارم کتاب را در سوّمین زندانِ خود ترجمه کرده بودم و ترجمهی یکچهارم آخر را به برادرم ـ سیّد هادی ـ واگذار کرده بودم. از برادرم اوراق ترجمهی کتاب را خواستم و در ترجمههایی که برادرم کرده بود، بازنگری کردم تا با ترجمههای فصل های قبل یکسان باشد. بعد آخرین فصل کتاب را که از نظر طرز بیان و تهاجم به تمدّن غرب، فصل قویای است، ترجمه کردم؛ و مقدّمهی خوبی هم بر کتاب نوشتم و در آن، تعبیرات و اصطلاحات ابتکاری و نویی را به کار بردم و آنها را به منظور تمییز از بقیّهی متن، بین گیومه قرار دادم. صفحهی اوّل کتاب را هم تنظیم کردم. این کار حدود یک ماه طول کشید. سپس آن را به طور کامل به برادرم ـ سیّد هادی ـ سپردم و نام کسی را هم که آن را چاپ کند، ذکر کردم.
در همان ایّام به من خبر دادند کتاب «صلح امام حسن (ع)» تألیف شیخ راضی آل یاسین ـ که آن را از عربی ترجمه کرده بودم و حاوی تحلیلی تاریخی از صلح امام حسن (ع) بود ـ از چاپخانه بیرون آمده است. بعد هم نسخهای از آن را برایم آوردند که بسیار خوشحال شدم.
بخشی از خاطرات دوران جوانی و مبارزات آقا به نقل از کتاب «خون دلی که لعل شد»
رسانه اختصاصی نوجوانان سایت Khamenei.ir ?
@Nojavan_khamenei
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط رخشاني زابل در 1398/07/09 ساعت 11:35:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |