در مسیر تبعیدگاه جدید

#ماجرا | در مسیر تبعیدگاه جدید

 برمیگردم به موضوع انتقال به تبعیدگاه جدید. پس از آنکه پلیس موافقت کرد از اتومبیلم استفاده کنم، پشت فرمان نشستم و برادر همسرم، آقای حسن خجسته هم ـ که به او «حسن آقا» میگفتیم و در آن ایّام برای چند روزی نزد ما به ایرانشهر آمده بود ـ کنار من نشست. او جهت بردن نامه‌ها و پیام‌های من به نزد برادران تبعیدی در مناطق مختلف و یزد و شیراز، و آوردن نامه‌های آنها برای من، به ایرانشهر رفت‌و‌آمد میکرد. علی‌‌اصغر پورمحمّدی هم به همراه او این مأموریّت را انجام می‌داد.

 در صندلی عقب اتومبیل، دو مأمور هرکدام با یک تفنگ قدیمیِ بزرگ نشستند. یک اتومبیل قدیمیِ زهواردررفته‌ی پلیس هم خود را به زحمت از دنبال ما میکشید. طبیعی بود که من از اتومبیل پلیس جلو بزنم. لذا از من خواستند تا پشت سر آنها حرکت کنم. مدّتی بعد نظرشان برگشت و دیدند مصلحت آن است که من جلوی آنها حرکت کنم. بدین ترتیب آنها سرگشته بودند که چه کنند؛ یک بار جلو می‌افتادند، و یک بار عقب! بعد اتومبیل من دچار مشکل شد و آب رادیاتور آن جوش آورد. لذا من گاه‌به‌گاه می‌ایستادم و آنها اصرار میکردند که ادامه دهم. امّا واقعیّت مشکل را میدیدند.

پیش از آنکه به شهر بم ـ در میسر میان ایرانشهر و جیرفت ـ برسیم، مخزن اتومبیل را از آب پر کردم و به‌سرعت به‌ سمت شهر حرکت کردم، تا فاصله‌ی زمانی را کوتاه‌تر کرده باشم و خود را از دردسر رانندگی آن اتومبیل که در آن هوای داغ و گدازان، آب در خود نگه نمیداشت، برهانم. اتومبیل پلیس از پشت سر چندین بار شروع کرد به علامت دادن، که بایستم؛ ولی من به آنها اعتنایی نمیکردم. بعد که دو پلیس موجود در اتومبیل من متوجّه فاصله گرفتن من از اتومبیل پلیس شدند، از من خواستند توقّف کنم؛ امّا من توجّهی نکردم و فقط گفتم: ما به مرکز پلیس میرویم و اتومبیل پلیس هم در مرکز به ما خواهد رسید. به مرکز پلیس رسیدیم. اتومبیل پلیس و افراد آن، که از شدّت رنج و خستگی و تلاش برای رسیدن به ما، له‌له میزدند، بعد از ما رسیدند.

 هوا گرم بود و من فوق‌العاده خسته. دیدم در یک اتاق نزدیک به درِ ورودی مرکز پلیس، تختهای دوطبقه هست. به حسن آقا گفتم: برو پیش حاجی صدیقی (جوان یزدی ساکن بم، که راننده‌ی کامیون بود و در کمک به تبعیدیها همّتی عالی داشت و همراه عدّه‌ای در ایرانشهر به دیدن ما می‌آمد) و به او خبر بده که من در مرکز پلیس هستم. و بدون اجازه گرفتن از کسی، روی یکی از همین تختها دراز کشیدم و به خواب عمیقی رفتم، که البتّه دیری نپائید؛ چون برادر یزدی ما با خوشامد‌گویی فراوان از راه رسید. به او گفتم: اتومبیل من خراب شده و تا جیرفت دوازده فرسنگ راه داریم، جادّه هم کوهستانی و ناهموار و باریک است؛ به طوری که در برخی جاهای جادّه، بیش از یک اتومبیل نمیتواند عبور کند (این جادّه در دوران جمهوری اسلامی به یکی از جادّه‌های خوب تبدیل شد)؛ اگر ممکن باشد، ما را با اتومبیلت برسانی و اتومبیل مرا نزد تعمیرکار بگذاری. گفت: به روی چشم. رفت و اتومبیلش را آورد. اتومبیل شخصیِ کوچکی داشت.

 بخشی از خاطرات دوران جوانی و مبارزات آقا به نقل از کتاب «خون دلی که لعل شد»

 رسانه اختصاصی نوجوانان سایت Khamenei.ir ?
 @Nojavan_khamenei

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.