راز مزار

#خواندنی | راز مزار

شب، چادر مخمل سیاهش را بر سر شهر پهن کرده است. ستاره‌ها پنهان‌اند؛ انگار به کنج آسمان پناه برده‌ و دوست ندارند خودشان را نشان دهند. جیرجیرک‌ها نمی‌خوانند. سکوت، مثل بادی بی‌قرار و آشفته، در بیابان پیچیده. صورت ماه گرفته است و به‌زحمت نوری کمرنگ بر زمین می‌تاباند.

 سایه‌ها در سیاهی و سکوت، پیش می‌روند. زیر همان نور کمرنگ ماه، گونه‌هایشان از رد اشک، برق می‌زند. اشک، ساعت‌هاست که بر چهره‌شان راه گرفته؛ آن‌قدر که از چانه‌هایشان به زمین می‌چکد. گلویشان از ناله خشک شده و دلشان از غم پر است، اما با لب‌های بسته و پاهای خسته، تابوت را بر شانه گرفته‌اند و راه می‌روند. به کجا می‌روند؟ نمی‌دانند. آرام، به پاهای پدر نگاه می‌کنند و دنبال او، قدم برمی‌دارند. دستشان زیر بار تابوت، خسته نمی‌شود. با چشمان معصومشان می‌بینند که فرشته‌ها، دسته‌دسته از آسمان می‌آیند؛ پریشان و گریان و آن‌ها را در تشییع، همراهی می‌کنند.
پلک‌های خیس‌ از اشکشان را بر هم می‌زنند. درست می‌بینند. در دل شب تیره، انگار نقطه‌ای از بیابان روشن است. از گوشه‌ای از خاک انگار نور به زمین و آسمان می‌ریزد. پاهای پدر به سمت همان نقطه می‌روند. حسن(علیه‌السلام)، حسین(علیه‌السلام) و یاران نزدیکشان، مسیر پدر را دنبال می‌کنند. پس اینجا، همان‌جایی است که باید تابوت را بر زمین بگذارند؛ تابوتی که سنگینی ندارد بر شانه‌هایشان. این روزهای آخر، این چندماه پس از رحلت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم)، چیزی هم مگر مانده بود از مادر جز تنی نحیف؟

 برای خواندن ادامه این ماجرا به سایت یا #نرم‌افزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید ?

http://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=16137

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.