روایت‌های مادرانه

 این‌جا؛ مرکز دنیا
روایت‌های مادرانه

 دست کوچکش را کشید روی صورتم. «مامان گریه کنی ناراحت می‌شما». چوب‌شور را نشانش دادم. گفتم:«دخترم بیا خوراکی بخور» این‌کار حواسش را از گریه‌ی من پرت نمی‌کرد. برای او گریه‌ی روضه با گریه‌ِ برای بستنی فرق نداشت. عمر دو سال‌و‌نیمه‌اش اجازه نمی‌داد این موقعیت را، این حالم را درک کند.
 تمام روزهای بارداری برای آینده‌اش برنامه ریختم. برای تک‌تک روزهای زندگی‌اش نقشه داشتم. برای تغذیه، بازی، لالایی و قصه، حرف زدن و ارتباط گرفتن. هدفم آسان بود و سخت. می‌خواستم یک آدم خوب تربیت کنم. اگر بنده‌ی خوب خدا می‌شد هرجا که می‌رفت مفید بود. همین کافی بود اما حضور من کافی نبود. باید بین آدم‌های خوب هم می‌رفتیم. مسجد و جلسات قرآن به ذهنم رسید. ایام شادی و عزای مذهبی را از تقویم درآوردم. گفتم وقتی شش‌ماهه است می‌رویم مجلس روضه با اشک شیرش می‌دهم. وقتی هشت‌ماهه بشود در مجلس جشن و مولودی هستیم. شادی را هم می‌بیند. مسجد هم می‌رویم.
 وقتی این‌ها را می‌چیدم نمی‌دانستم بچه‌ی بی‌قراری خواهم داشت که صبح تا شب بغل می‌خواهد و شب تا صبح شیر می‌خورد و در حسرت خواب خواهم ماند. چه می‌دانستم عدل وقتی می‌خواهم از خانه خارج شوم دستشویی می‌کند و بعدش باید یک ربع صبر کنم و بعد پوشکش کنم. بعد از پوشک گرسنه‌اش می‌شود و وقتی سیرش می‌کنم باید آروغش را بگیرم. فکر نمی‌کردم که بین این‌همه عجله، وقتی دارم توی بغلم آروغش را می‌گیرم او آرام بخوابد و هیچ اهمیت ندهد که می‌خواستم مسجد برویم. این را هم نمی‌دانستم که وقتی می‌گذارمش توی رختخواب و آرام توی خواب می‌خندد، همه‌ی الویت‌هایم یک‌باره تغییر می‌کنند و مهم‌ترین چیز می‌شود آرامش او.
 برنامه‌ام آن‌طور که چیده بودم پیش نرفت. در شلوغی بی‌تاب می‌شد. خانه‌ی ما حسینیه‌مان شد. مجالس را از تلویزیون می‌دیدیم. به آرامش فرزندم می‌ارزید.
 بزرگتر شد و آمده بودیم به یکی از مجالس بزرگ روضه‌ برویم. موقع سخنرانی با وسایل نقاشی‌اش مشغول بود اما روضه شروع شد. به سنی رسیده بود که گریه‌ی بقیه را متوجه شود. دست‌های کوچکش روی صورتم بود و می‌گفت گریه نکنم. قبل این‌که چراغ‌ها را خاموش کنند بلند شدیم. رفتیم بیرون، در پیاده‌رو جایی نزدیک خیابان زیرانداز پهن کردم و نشستیم. صدای روضه‌خوان ضعیف‌ شد. سرم را به دیوار تکیه دادم و سعی کردم صدارا بشنوم. نگاهم به دخترم افتاد. پیاده‌رو روشن بود. دخترم خوشحال دراز کشیده بودو نقاشی می‌کشید. قلبم آرام شد. این‌جایی که نشسته بودیم مرکز دنیا بود.
#مهارتهای_زندگی

 @Khamenei_Reyhaneh

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.