زیارت وداع

#خواندنی | زیارت وداع

 روایت وداع امام رضا علیه‌السلام با پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله

 دو ماه آزگار بود که مأمون، پیوسته پیغام و پسغام می‌فرستاد تا امام رضا علیه‌السلام را به مرو بکشاند. خلیفه زیرکی بود. خوب می‌دانست ایل و تبار عباسی‌اش اگر تا همین‌جایش هم موفق شده‌اند حریف بنی‌امیه شوند و بر تخت خلافت بنشینند، با داعیه محبت آل علی بوده. می‌دانست او هم اگر بخواهد دوام بیاورد، باید دست کم پیش مردم تظاهر کند از دوست‌داران و محبین امام است. کدام محبت؟ با نامه‌ای که فرستاده بود، مشت نیت شومش را باز کرده بود. کدام نامه؟ همان که بعد دوماه مکاتبه، وقتی دید نمی‌تواند امام را راضی کند به خراسان بیاید، فرستادش. نامه نبود که! تهدیدنامه بود! اجبارنامه بود! به زبان بی‌زبانی گفته بود «یا زیر بار این دعوت اجباری می‌روی و از مدینه به مرو می‌آیی، یا می‌فرستم گردنت را بزنند».

 «رجاء ابن ضحاک»، فرستاده مخصوص مأمون، نامه‌به‌دست، آمده بود پی حضرت.
خبر هجرت اجباری امام در مدینه پیچیده بود. مأمون دنبال بهانه بود تا امام را از میان بردارد و با توطئه‌ها و فتنه‌هایش، شیعیان را آزار بدهد. سال‌ها بود مردم عادت کرده بودند امام را، تنها در قامت یک فقیه و عارف ببینند؛ نه بیشتر. امام رضا علیه‌السلام می‌خواست با این نگاه، مبارزه کند؛ حتی اگر راه مبارزه، از مسیر دشوار ولایت‌عهدی بگذرد. بازار کفر و شبهه هم داغ بود و در این بازار مکّاره، تنها ولی خدا بود که می‌توانست دین خدا را از گزند شبهات، حفظ کند. امام تا آن‌جا که می‌توانست، از سفر به مرو سر باز زده بود. حالا، حالا که ابن ضحاک با این پیغام صریح آمده بود، دیگر چاره‌ای نبود. پس با سینه‌ای سنگین، از خانه بیرون رفت؛ سمت آغوش جدش، مزار پیامبر. زیارت وداع.

 «محوّل» آن‌جا بود؛ محوّل سجستانی. دیده بود امام با اشک خودش را رسانده به مزار جدش. دیده بود این زیارت فرق داشته با همه زیارت‌های پیش از این. صدای گریه بلند و بی‌امان امام، اطراف مزار پیچیده. برخاسته، چندقدم رفته، بازگشته و دوباره مزار را در آغوش کشیده و اشک ریخته. رفته و برگشته. رفته و برگشته و هربار قبر پیامبر را در آغوش کشیده و گریه کرده. انگار امام می‌خواسته به همه اهل مدینه نشان بدهد پایش نمی‌کشد به این سفر برود. امام می‌خواسته کراهت و اندوهش از سفر مرو در یاد تاریخ بماند.
محوّل پیش رفته و به امام سلام و تهنیت گفته برای سفر پیش رو. امام جواب داده: «به دیدنم بیا! من از جوار جدّم می‌روم. در غربت از دنیا می‌روم و کنار قبر هارون دفن می‌شوم».
محاسن امام از گریه خیس بود وقتی از زیارت وداع با جدش، رسول خدا، برگشت.

 ابن ضحاک منتظر بود امام راهی شود. حضرت، اهل خانه را صدا زد و گفت: «به سفری می‌روم که در آن بازگشتی نیست. برایم گریه کنید. بلند گریه کنید که صدایتان را بشنوم». همین‌وقت بود که صدای ضجه همه‌ به آسمان رفت. فهمیدند حکمت درخواست امام را. می‌خواست این صدای گریه در گوش شهر، در گوش تاریخ، بپیچد تا همه بفهمند این سفری است که امام، به اجبار و اکراه می‌رود. اشک، سلاح ما بود.

امام، دست محمد، فرزندش را گرفت و او را با خودش برد به مسجدالنبی. «حسن بن علی وشاء» آن‌جا بود و دید بر آن‌ها چه گذشت. دید که امام، پسرش را به مزار پیامبر چسبانده و از خدا خواسته به برکت مزار مطهر جدش، حافظ و نگهدار فرزندش باشد. پسر در چهره پدر نگاه کرده و گفته: «به خدا قسم که به سوی خدا می‌روی».

 همه‌چیز نشان می‌داد که این سفر، سفر آخرت است، سفر بی‌بازگشت اجباری. دل‌ها مچاله بود در سینه. مرغ پرکنده بودند یاران امام. حضرت صدایشان زد. خواص هم بودند؛ آشنایان قابل اعتماد. امام از همه‌ برای فرزندش، محمد، بیعت گرفت و با شیعیانش عهد بست که با او مخالفت نکنند و حرفش را بپذیرند. گفت پس از او، این فرزندش امام مسلمین است؛ امام جواد علیه‌السلام.
بعد، راهی سفر مرو شد؛ آن هم نه از راه شیعه‌نشین، که از مسیری که مأمون طراحی کرده بود تا امام، کمترین ملاقات را با شیعیانش داشته باشد. غربت، آغاز شده بود.

 منابع:
منتهی الآمال، شیخ صدوق، ج 2، باب دهم
حکایت آفتاب، تألیف سید محمد نجفی یزدی، تهیه و تدوین اداره امور فرهنگی آستان قدس، نشر قدس رضوی.

نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
 @Nojavan_khamenei

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.