صدهزاران امید

صدهزاران امید

خانم مریم رحیمی‌پور

* احتمالاً تا دو هفته‌ی دیگه بچه‌م به دنیا بیاد. مامانم گفت نرو تهران؛ ولی همسرم گفت حتماً برو. رویم را برمی‌گردانم و می‌پرسم:

«خب چرا نمی‌گید باردارید که برید جلوی صف؟»

صورتش را نمی‌بینم. لحنش کمی خجالت‌زده است.

* آخه روم نمی‌شه. این‌همه آدم توی صف ایستاده‌ن.

دستم را بلند می‌کنم و رو به خانم‌های جلویی می‌گویم:

«خانم‌ها! یه نفر اینجا بارداره. اجازه می‌دین بره جلوی صف؟»

چند نفر راه را باز می‌کنند. صف بغلی خلوت‌تر است، خانمی اشاره می‌کند که بیاید جلوی او بایستد. باز با صدای بلندتر که جلوتری‌ها هم بشنوند می‌گویم:

«خانم‌ها! این خانمی که داره می‌آد بارداره. اجازه می‌دین بیاد جلوی صف؟»

ساعت ۷:۳۰ صبح ۱۴دی‌ماه به تقاطع کشوردوست‌جمهوری رسیده‌ام. چند بار دیگر اینجا آمده‌ام، تقریباً خیابان‌ها را می‌شناسم. محرم‌های روزهای دانشجویی زیاد گذرمان به این خیابان می‌افتاد. بعد از اینکه هیئت دانشگاه تهران تمام می‌شد، پیاده به‌سمت بیت می‌آمدیم و توی پارکینگ می‌نشستیم.

امروز هوا سرد است. نمی‌دانم چرا تصور می‌کنم که خیلی زود وارد ساختمان می‌شوم و کاپشنم را همراه خودم نمی‌برم؛ ولی صف حسابی طولانی‌ است؛ این‌قدر که برای رسیدن به انتهایش یکی‌دو دقیقه پیاده‌روی می‌کنم. خانمی که بعد از من انتهای صف می‌ایستد، چادر ندارد. پشت تلفن به کسی می‌گوید:«نمی‌دونم این شکلی راهم می‌دن یا نه. آخه اینجا اکثراً چادری‌ان. حالا بذار برم ببینم چی می‌شه.» چون سخت مشغول حفظ بقا و گرم‌نگه‌داشتن خودمم، نمی‌توانم برایش توضیح بدهم که کسی کار به چادرداشتن یا نداشتنش ندارد. فقط سکوت می‌کنم تا اندک گرمای موجود را از دست ندهم. بعداً توی حسینیه می‌بینمش که چند ردیف جلوتر از من نشسته ‌است.

سه سال از ۱۴دی۱۳۹۸ می‌گذرد؛ فردای شهادت حاج‌قاسم. وقتی سرگشته و خسته با دوستان دانشجویم توی خیابان‌های مرکزی تهران راه می‌رفتیم و نمی‌دانستیم باید چه‌کار کنیم؛ حتی مقصدی هم نداشتیم! آن روز به دوستم گفتم بیا برویم بیت. نمی‌دانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد. تصور می‌کردم حتماً اگر به محل زندگی آقا نزدیک‌تر شویم، راه‌حلی برای داغی که بر دلمان است، پیدا می‌کنیم. سه سال از آن روز گذشته و حالا واقعاً مقابل بیت ایستاده‌ام. آن داغ هنوز تازه است. بعد از اینکه بالاخره به حسینیه می‌رسیم، قبل از شروع مراسم هم مجری همین را می‌گوید، از اینکه سه سال گذشته است؛ ولی هنوز انگار در همان روز اولیم.

همه منتظرند! در همان زمان‌هایی که صدای بازی بچه‌ها با گریه‌ی نوزادان عجین شده و بعضی در شلوغی جمعیت به‌دنبال جای مناسبی برای نشستن می‌گردند، آقا تشریف می‌آورند. صدای «صل علی محمد، رهبر ما خوش آمد» و «این‌همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده» در فضا می‌پیچد. بعضی چشم‌ها نمناک شده است؛ اما ویژگی مشترک همه‌ی آدم‌هایی که می‌بینیم شعفی است که با حضور آقا در چشمانشان دویده است. بعد از لحظاتی که ایشان روی صندلی‌شان نشستند، حالا مراسم به‌طور رسمی شروع می‌شود. قاری سوره‌ی کوثر را قرائت می‌کند و چه انتخابی بهتر از این!

مجری شعری هم در وصف حاج‌قاسم می‌خواند. آقا زیرلب «آفرین» می‌گوید. من که گوشه‌ای از حسینیه ایستاده‌ام و صندلی برای نشستن ندارم، یاد دیدارهای شاعران می‌افتم. آقا می‌پرسد: «شعر از کی بود؟» مجری جواب می‌دهد: «از خودم بود.» آقا مجدداً تحسین می‌کنند.

اینکه صندلی‌ای برای نشستن ندارم و گوشه‌کنار دیوار ایستاده‌ام، ناشی از تجربه‌ی دوساعته‌ی ایستادن در صف است. از جایی به بعد خانم‌های باردار و بچه‌به‌بغل توجهم را جلب کردند و هرچنددقیقه‌یک‌بار رو به جلویی‌ها متذکر شدم که راه را برای باردارها و بچه‌دارها باز کنند.

از آنجا به بعد انگار رسالتم در تسهیل اوضاع برای کودکان بود. صندلی‌ام را هم به دختری هفت‌هشت‌ساله دادم و ناچار شدم گوشه‌ای بایستم. بعدترش همان گوشه روی زمین نشستم. مادر جوانی همراه با پسر تقریباً یک‌ساله‌اش کنارم بود. پسرک پفیلا می‌خورد و تلوتلوخوران راه می‌رفت. من هم برای سرگرم‌کردنش هیچ وسیله‌ای جز انگشتان دستم نداشتم. برای همین شروع کردم به تکان‌دادن انگشتانم تا توجهش جلب شود. بعد هم که احساس کردم تقریباً هیچ‌چیز نمی‌بینم، از جایم بلند شدم و رفتم جای دیگری بنشینم.

فضای حسینیه با دیدارهای قبل از این خیلی فرق دارد. هیچ‌وقت سمت چپ حسینیه را ندیده‌ام؛ چون همیشه محل نشستن آقایان بوده است؛ اما حالا هرجا که دلم بخواهد می‌توانم بروم و چرخ بزنم. به‌خاطر حضور بچه‌ها و مادران رفت‌وآمد راحت‌تر است. ابتدای مراسم گفتند مادرها می‌توانند بچه‌هایشان را به مهدکودک طبقه‌ی بالا بسپارند؛ اگر هم بچه‌ها گریه کردند، می‌توانند بیرون ببرند و برگردند یا حتی اجازه می‌دهند که خوراکی هم داخل بیاورند.

ترکیب جمعیتی هم متفاوت با دیدارهای دانشجویی‌ای است که قبلاً دیده‌ام؛ اولین نکته‌ای که بعد از دیدن صف ورودی توجهم را جلب کرد. خانم‌ها از هر سنی حضور دارند؛ برخلاف دیدارهای دانشجویی که میانگین سنی بیست سال است. بعد از کرونا هم در حسینیه صندلی چیده‌اند. این‌طور همه‌چیز نظم بیشتری دارد؛ ولی احتمالاً افراد کمتری می‌توانند وارد شوند. هرچه هست من خیلی راضی‌ام که می‌توانم از جایم بلند شوم و بروم و جای دیگر حسینیه بنشینم. این‌طور احساس می‌کنم حسینیه‌ی امام‌خمینی جایی شبیه خانه است. برای خودم جایی انتهای سالن جلوی در پیدا می‌کنم و روی زمین می‌نشینم. اگر فیلم‌بردار کمی متمایل به چپ شود، از لای پایه‌های دوربین می‌توانم آقا را ببینم. همین هم خوب است.

امروز فیلم‌بردارها هم خانم هستند. دیشب یکی از دوستانم زنگ زد و گفت که با چند نفر از خانم‌های عکاس و فیلم‌بردار برای مراسم هماهنگ کرده‌اند. از جایی به بعد بی‌خیال پیداکردن زاویه‌ی دید مناسب می‌شوم و شروع به نوشتن می‌کنم.

مراسم با سرودخواندن چند دختربچه و دختر نوجوان آغاز می‌شود. همه‌شان روسری‌های سبز سر کرده‌اند؛ البته آن موقع نمی‌بینمشان. بعد از مراسم توی مغازه مشغول پاستیل‌خریدن پیدایشان می‌کنم و می‌فهمم این‌ها همان سرودخوان‌های کوچک‌اند. بعد از سرود، خانم نفیسه‌سادات موسوی پشت تربیون می‌آید و همان شعرِ در وصف حاج‌قاسم را می‌خواند.

بعد هم اولین سخنران پشت تربیون می‌آید. نفیسه‌سادات موسوی به تربیون می‌گوید «سخن‌گاه». کمی طول می‌کشد تا بفهمم دقیقاً منظور از «سخن‌گاه» چیست؛ ولی از ترکیبش خوشم می‌آید.

عاطفه خادمی به‌عنوان اولین سخنران پشت سخن‌گاه می‌آید و هفت دقیقه درباره‌ی اهمیت به‌کارگیری خانم‌ها در حلقه‌های میانی مدیریت صحبت می‌کند. بعد هم خانم پریچهر جنتی مشغول سخنرانی می‌شود. شال صورتی سرش کرده است که من نمی‌بینم. آن موقع از آخر حسینیه فقط صدایش را می‌شنوم که از خانه‌های کوچک سیمانی صحبت می‌کند.

شب وقتی مراسم را از تلویزیون می‌بینم، تازه متوجه می‌شوم صاحبِ صدایی که شنیده‌ام چه ظاهری دارد. خانم جنتی از خانه‌های کوچک سیمانی و آپارتمانی می‌گوید که با خانواده‌ی اسلامی تناسب ندارد؛ خانه‌هایی که زنِ خانه‌دار را محدود و ناتوان می‌کند و برای بچه‌ها فضای تنگ و بسته‌ای دارد؛ خانه‌هایی بدون طبیعت و هم‌بازی و مراقب.

خانم جنتی از گذشته‌هایی می‌گوید که زنِ خانه‌دار همه‌ی این امکانات را در دسترس خود داشته‌ است؛ اما حالا برای هرکدامش باید هزینه‌ای پرداخت کند. تأکید می‌کند که خانه‌ی منزوی انسان منزوی هم می‌سازد. بعد به شهرداری‌ها علی‌الخصوص شهرداری تهران انتقاد می‌کند که چرا اصرار به ساختن شهرهای عمودی دارند. گرچه عاشق خانه‌های بزرگ و حیاط‌دارم با خودم فکر می‌کنم همه‌ی جمعیت در تهران و شهرهای بزرگ اگر در خانه‌های عمودی رو به آسمان زندگی نکنند، چطور توی چنین مساحتی جا بشوند؟ خانم جنتی درباره‌ی وسیع‌بودن کشور صحبت می‌کند و اینکه دولت می‌تواند زمین‌های بیشتری را آزاد کند تا خانه‌های بزرگ‌تری ساخته‌ شود. گوشه‌ای از مغزم دارد محاسبه می‌کند در صورت آزادسازی این زمین‌ها، آب و برق و گاز و مدرسه و بیمارستان و امکانات رفاهی‌شان چه می‌شود؟ به‌نظرم ماجرا خیلی پیچیده‌تر از آن چیزی است که به نظر می‌رسد. خانم جنتی از ساخت آپارتمان‌های کوچک در تهران انتقاد می‌کند که بیشتر مخصوص زندگی مجردی است تا زندگی خانوادگی همراه با چند فرزند. اساساً به‌نظرم زندگی آپارتمانی چندان تناسبی با فرزندان زیاد و سیاست‌های افزایش جمعیت ندارد.

یکی از سخنرانان بعدی هم به همین نکته اشاره می‌کند. خانم محور می‌گوید که سیاست‌های افزایش جمعیت فقط اقتصادی نیستند؛ مادر در خانواده‌ی کوچک هسته‌ای، وقتی هیچ‌کسی را برای کمک در زمینه‌های مختلف ندارد، نمی‌تواند چند فرزند را مدیریت و تربیت کند.

بعد از خانم جنتی، خانمی از وکلای دادگستری آلمان است که قوانین حمایت از زنان در ایران و غرب را مقایسه می‌کند. می‌گوید با استادان زیادی درباره‌ی حقوق زنان در ایران صحبت کرده‌ است و همه تأکید کرده‌اند که قوانین در ایران اغلب به‌نفع زنان است. خانم مریم نقاشان در طول سخنرانی‌شان به چند ایراد حقوقی مانند مسئله‌ی حضانت یا بیمه‌ی زنان خانه‌دار اشاره می‌کند؛ ایراداتی که موجب می‌شود بخش‌های روشن‌تر حقوق زنان مشخص نشود.

پرشورترین بخش سخنرانی‌ها مربوط به زمانی‌ است که خانم محور درباره‌ی به‌کارنگرفتن زنان در مسئولیت‌ها صحبت می‌کند. اینکه بعد از انقلاب با تأکید به آموزش زنان، تعداد خانم‌های تحصیل‌کرده چندین برابر گذشته شده‌ است؛ اما این خانم‌ها پشت دیوارهای مردانه‌ی مسئولیت‌های اجتماعی و فرهنگی متوقف می‌مانند. به اینجای سخنرانی که می‌رسد، چند نفر از همان حوالی انتهای حسینیه که من نشسته‌ام، تکبیر می‌گویند. بقیه‌ هم همراهی می‌کنند و در نهایت سخنران تأکید می‌کند که قرائت موجود از زن طراز انقلاب اسلامی با آنچه تبلیغ می‌شود، تفاوت دارد.

حرف‌های خانم محور هم باز برایم چیز جدیدی نیست؛ به‌گمانم برای هیچ‌کدام از خانم‌ها جدید نیست. هر بار سرم را بالا می‌برم، یک نفر دارد به بغل‌دستی‌اش اشاره می‌کند و با سرودست تکان‌دادن درباره‌ی بخشی از سخنرانی واکنش نشان می‌دهد. من هم می‌دانم که خیلی وقت‌ها حتی قوانین مدارس دخترانه هم با نگاه مردانه نوشته شده است. این کلاف پرگره از محیط کوچکی مثل مدرسه شروع می‌شود و تا مسئولیت‌های کلان فرهنگی و سیاسی ادامه پیدا می‌کند. خانم محور می‌گوید که چرا حتی وقتی قرار است محصولی برای زنان تولید شود، همه‌ی دست‌اندرکارانش مَردند؟ به فقدان مکان‌هایی برای مادر و کودک در محیط‌های عمومی مثل دانشگاه و محل کار و چندین موقعیت دیگر اشاره می‌کند که هرکدام از خانم‌های جمع به‌نحوی با بخشی از آن همراهی می‌کنند.

سخنران بعدی استادتمام دانشگاه است که درباره‌ی سلامت زنان و تجهیز بیمارستان‌های مخصوص زنان صحبت می‌کند. این قسمت از صحبت‌ها تجربه‌ی زیسته‌ی جمع نیست؛ اما مهم است. وقتی خانم دکتر می‌گوید که میانگین بارداری اول در شهر تهران از ۲۸ سال به ۳۴ سال رسیده است، خانم بغل‌دستی‌ام نُچ‌نچ می‌کند. خودم هم روی برگه‌ام حساب می‌کنم که میانگین ۳۴ سال یعنی چقدر؟ یعنی چند تک‌فرزند؟ چقدر فاصله‌ی سنی؟ اما خانم دکتر فقط به اثرات اجتماعی اشاره نمی‌کند، تأکیدش روی بیماری و مرگ‌ومیر مادر و نوزاد است و یکی از عوامل اصلی برای افزایش جمعیت را توجه خاص به بیمارستان‌های زنان می‌داند. خوبی این بخش از صحبت‌ها این است که فقط به روی مادران تأکید نمی‌شود؛ به سلامت دختران نوجوان و خانم‌های میان‌سال و مشکلاتی مثل دیابت و پوکی استخوان و خصوصاً سرطان تأکید می‌کند.

احساس می‌کنم کمی توی جمع اضافی‌ام. یکی از خانم‌ها توی صف می‌گفت که باید شناسنامه‌های همه را چک می‌کردند تا فقط خانم‌های متأهل را راه بدهند. من هم به سقف و درودیوار خیره می‌شوم. صحبت‌ها هم بیشتر از همه به وظایف همسری و مادری و خانه‌داری و… توجه دارد. فقط در بخشی از صحبت‌های خانم محور به بحث سیاست‌گذاری برای دختران مجرد اشاره می‌شود. آن ته حسینیه نشسته‌ام و نه مادرم نه همسر؛ فقط دختری جوانم و احساس می‌کنم چندان در دغدغه‌ها و مشکلات موجود جایی ندارم.

مجری می‌گوید که سخنران بعدی قرار است درباره‌ی مسئله‌ی دختران نوجوان بگوید. خوش‌حال می‌شوم. کمی راست‌تر می‌نشینم تا بشنوم. مسئله‌ی دختران نوجوان همیشه برایم پررنگ بوده است. بین صحبت‌های امروز و تأکیدهای بجا درباره‌ی نقش همسری و مادری، دختران نوجوان جای زیادی نداشتند. متن سخنرانی خیلی ادبی است و فحوای کلامش درک‌‌کردن نوجوانان است و اینکه دهه‌ی هشتادنودی‌ها خیلی بیشتر از ما می‌فهمند و ساختن مسیر زندگی و آینده را بلدند. به این حرف‌ها باور دارم؛ ولی خیلی چیزها توی سرم چرخ می‌خورد؛ مسئله‌ی الگوسازی برای دختران نوجوان چه؟ مسئله‌ی رسانه؟ ورزش؟ محیط‌های ورزشی و تفریحی مناسب؟ آموزش متناسب و مهارت‌محور دختران چه؟

هنوز همان آخر حسینیه‌ام. هر لحظه مادری بچه‌بغل از کنار یا از روی سرم رد می‌شود تا به مهد حسینیه برسد. بچه‌ای روی زمین بین صندلی‌ها خوابیده و مادرش ملافه‌ای رویش انداخته است. آخرین سخنران از بانوان حوزوی است و درباره‌ی پررنگ‌کردن الگوی سوم زن صحبت می‌کند؛ الگویی که نه متحجر است نه متجدد. در انتهای صحبتش هم می‌گوید که مادر چهارصد خانم حوزوی است و هر چند تا چفیه بگیرد، خوب است. حضار می‌خندند. من هم خنده‌ام می‌گیرد. تأکیدش به روی عبارت «هرچند» بامزه است. از اینجای مراسم به بعد تا جایی که آقا بسم‌الله الرحمن الرحیم صحبت‌هایشان را بگویند، همه مشغول مطالبه‌ی انگشتر و چفیه و… هستند. خانم موسوی در پایان صحبت تأکید می‌کند که خانواده‌ی کوچک پنج‌نفره‌ای دارد که همه‌شان یک یادگاری از آقا می‌خواهند. سهم من از کل این ماجرا تصویری ریز و تار از بین پایه‌های دوربین فیلم‌برداری است. آقا بسم‌الله الرحمن الرحیم را می‌گویند و صحبت‌ها شروع می‌شود.

بین همه‌ی حرف‌هایی که توی حسینیه می‌شنوم یا بعداً توی کانال‌های خبری می‌خوانم و توی تلویزیون تماشا می‌کنم، بخشی که آقا درباره‌ی زوجیت عالم صحبت می‌کنند، برای من و البته خیلی‌های دیگر هیجان‌انگیز است. به‌عنوان دانش‌آموخته‌ی جامعه‌شناسی احساس می‌کنم دانشگاه‌رفتنم خیلی هم بیهوده نبوده است و حالا حداقل در این مجلس می‌فهمم که نظریه‌ی تضاد هگل چیست و شگفت‌زده می‌شوم از این جمله‌ی آقا که سنتز از زوجیت حاصل می‌شود نه از تضاد. احساس می‌کنم بخش تاریکی از مغزم روشن می‌شود و تقریباً می‌شکفم.

آقا از بچه‌هایی که سرود خواندند، شروع می‌کنند و یک‌به‌یک جلو می‌آیند و درباره‌ی بخش‌های مختلف صحبت‌ها نکاتی می‌گویند. این جلسه به‌خاطر نامه‌ی جمعی از بانوان تشکیل شده است که سال گذشته گلایه کرده ‌بودند که چرا روز ولادت حضرت زهرا مخصوص دیدار با مداحان است. جلسه همان‌ طور که آقا می‌گویند واقعاً زنانه‌ی محض است؛ غیر از چند نفر از آقایان مسئول برای برگزاری مراسم و البته خود رهبر انقلاب و چند پسر بچه‌ی کوچک میان جمعیت، همه از خانم‌ها هستند. این‌قدر که وقتی یکی از آقایان می‌خواهد از یکی از درهای کناری وارد شود آرام «یاالله» می‌گوید. آقا می‌گویند که برای بررسی بیشتر هریک از صحبت‌ها، هرکدام از سخنرانان یادداشت‌هایشان را تحویل بدهند و خانمی هم که بدون یادداشت صحبت کرد، برگ مکتوبی ارائه کند. من که باز هم چیزی نمی‌بینم؛ اما احتمالاً چیزی این بین ردوبدل می‌شود.

باقی صحبت‌های آقا را روی باقی‌مانده‌ی کاغذهایی که از گوشه‌ی حسینیه برداشته‌ام، یادداشت می‌کنم. هرچند نیازی به یادداشت‌های من نیست. قبل از اینکه حسینیه را ترک کنم، رسانه‌های خبری جزئیات را منتشر کرده‌اند. بعداً وقتی بیرون می‌روم و گوشی‌ام را روشن می‌کنم، می‌بینم در چند گروه دوستانم مشغول تحلیل‌کردن‌اند و هرچندجمله‌یک‌بار از من پرسیده‌اند که نظرم چیست و چه چیزهایی دیده‌ و شنیده‌ام.

ساعت حسینیه به دوازده نزدیک شده و تقریباً وقت نماز است. می‌دانم که مراسم تقریباً تمام می‌شود. در انتهای صحبت آقا نکاتی را می‌گویند که به تیتر روزنامه‌های فردا تبدیل می‌شود؛ «کسانی که حجاب کامل ندارند را نباید به بی‌دینی و ضدانقلابی متهم کرد.» خانم‌های داخل حسینیه تکبیر می‌گویند. دلم می‌خواهد بچه‌های مدرسه هم اینجا بودند. بعد از سه ماه بمباران رسانه‌ای احساس می‌کنم ذهنم آرام‌تر از صبح است.

صحبت آقا هنوز تمام نشده است، چند نفر از خانم‌ها بلند می‌شوند تا چفیه بگیرند. دختری را که چفیه نصیبش شده است، بعداً بیرون حسینیه می‌بینم. پشت گوشی موبایلش تعریف می‌کند که چه اتفاقی افتاده است؛ «جلو رفتم گفتم آقا چفیه‌تون رو بدین… .» من هیچ‌کدام از این صحنه‌ها را نمی‌بینم. فقط از انتهای حسینیه و از بین صندلی‌های جلو می‌روم تا این لحظات آخر را از فاصله‌ی نزدیک‌تری ثبت کنم.

قبل از اینکه به صندلی‌های جلو برسم، همه بلند شده‌اند و شعار می‌دهند. آقا پشت بلندگو خطاب به یکی از خانم‌ها می‌گویند: «سلام ما رو هم بهشون برسونید.» بعد بلند می‌شوند و دستشان را روی به جمعیت بلند می‌کنند. من هم جایی همان نزدیکی‌ها هستم. مثل بقیه روی صندلی می‌ایستم تا بتوانم بهتر ببینم چه اتفاقی می‌افتد. آقا از پشت پرده‌ها بیرون می‌روند. نمی‌دانم آن پشت به کجا می‌رسد. دلم می‌خواهد روزی بیایم و قسمت‌های مختلف حسینیه را ببینم.

مراسم تمام شده است؛ اما عده‌ی زیادی هنوز داخل سالن مشغول صحبت‌اند. روی اولین صندلی می‌نشینم و فاصله‌ی جای قبلی‌ام را با جای فعلی مقایسه می‌کنم. یکی از دوستانم را می‌بینم که صبح کارت نداشت و مدت زیادی جلوی در منتظر ماند تا راهش بدهند. می‌گوید ردیف سوم نشسته بوده است. من هم دلم خوش است که از آخر مجلس شهدا را می‌چینند. مدت زمان زیادی همان‌ جا می‌نشینم و رفت‌وآمد خانم‌ها را تماشا می‌کنم؛ همه‌ی خانم‌هایی که پای حرف هرکدامشان بنشینی هزاران مشکل و صدها هزار امید دارند. فرقی نمی‌کند چند سالشان است یا در چه جایگاهی ایستاده‌اند؛ بالاخره هرکدام قسمتی از جهان را آباد می‌کنند، مثل همان حدیث امام‌صادق علیه‌السلام که امروز بالای حسینیه نقش بسته‌ بود؛ «اکثر الخیر فی النساء».

 

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.