صورتی خاکستری ۳

صورتی خاکستری

قسمت سوم: شربت بیدمشک

 مامان همانطور که تلفن را با شانه و گردنش نگه‌داشته بود و توصیه‌های همیشگی‌اش را به سعید می‌کرد، وارد اتاق شد و سینی شربت را گذاشت روی میز. تازه از عطر بیدمشک سرمست شده بود که یک نامه هم گذاشت کنارش. چشم‌های سارا چهارتا شد. این دیگر چه بود؟‌ مامان هم که دیگر تلفنش تمام‌شده بود نشست روی تخت سارا و زل زد به نامه: امروز صبح پست آورد.

سارا سعی کرد طبیعی برخورد کند: آهان.
مامان انگار قصد رفتن نداشت: یکی هم دیروز آورده بود.
سارا که نمی‌دانست چه‌کار کند لبخندی زد: آره، دستتون درد نکنه گرفتین. دیدمش.
- چرا نشانی فرستنده نداره؟
-نمی‌دونم.
معلوم بود حوصله مامان سر رفته: سارا نمی‌خوای بگی قضیه این نامه‌ها چیه؟

از لحظه‌ای که پایش را گذاشت داخل حیاط مدرسه منتظر خانم اسکندری بود. آماده بود که سر برسد و ماجرای نامه دیروز را بگوید و بعد هم توصیه کند چند جلسه‌ای را با مشاور مدرسه حرف بزند. اما نه، این کارها به نامه دیروزش نمی‌آمد. نامه دیروز یک‌طور روشنی صمیمی بود که سارا دوستش داشت. آنقدر که صبح، وقت چیدن کیف مدرسه، خودکار صورتی از روی میز چشمک زده بود که من را هم بگذار توی جامدادی. هرچند که سارا بی‌محلی کرده بود و تِم خاکستری مشکی وسایلش را به هم نزده بود، چشمک زدن یک شیء صورتی به او، در نوع خودش اتفاق نادری بود…

 برای خواندن ادامه این ماجرا به سایت یا #نرم‌افزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید ?

https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=17556

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.