فاطمیون
یاس بوی حوض کوثر می دهد عطر اخلاق پیمبر می دهد ....
یاس بوی حوض کوثر می دهد عطر اخلاق پیمبر می دهد ....
#ماجرا | یادداشتها و نوشتههایم را غارت کردند
طاغوت مشغول تدارک جشنهای 2500 سالهی امپراتوری شاهنشاهی شد! تشنّج امنیّتی بالا گرفت و فشار بر اسلامگرایان سختتر شد.
ماه مهر فرا رسید. یکی از علمای قم با خانواده به مشهد آمده بود و نزد ما مهمان بودند. من و مهمانم در اتاق ویژهی مهمانها در کنار اتاق کتابخانه با هم نشسته بودیم. میان دو اتاق، دری بسته بود. در برابر ما سفرهی ناهار پهن بود که ناگهان زنگ در به صدا درآمد و چند لحظه بعد درِ اتاق را زدند. برخاستم و در را باز کردم، دیدم همسرم میگوید: ساواکیها پشت درند! از حرف او تعجّب کردم و گفتم: از کجا متوجّه شدی که آنها ساواکیاند؟! شروع کرد به سوگند خوردن که خودشان هستند! شاید سایههای آنها را از پشت شیشهی مشجّرِ در دیده بود. امّا سایهها ماهیّت افراد را نشان نمیدهند. همسرم با لحنی جدّی و با اطمینان کامل حرف میزد و میگفت و تکرار میکرد که: من مطمئنّم آنها ساواکیاند. شاید هم به او الهام شده بود!
رفتم و در را باز کردم، دیدم بله آنها عدّهای از مأموران ساواکند. وقتی مرا دیدند، صدای خندهشان برخاست. شاید پیشبینی کرده بودند که من متواری و مخفی هستم و اکنون در دام آنها افتادهام. لذا از دیدن من خوشحال شدند. توی خانه ریختند و از راهرو عبور کردند. در انتهای راهرو، نخستین چیزی که توجّهشان را جلب کرد، کتابخانه بود. وارد کتابخانه شدند و به زیر و رو کردن و جست و جو لای کتابها پرداختند. یکی از آنها به جمعآوری همهی اوراق و جزوههای موجود در اتاق پرداخت. در این یورش، بسیاری از نوشتهها و یادداشتهایم از دست رفت و یک برگ از آنها را هم بعداً به من برنگرداندند.
من ایستاده بودم و به آنها نگاه میکردم. با خود میگفتم کاش تنها به وارسی کتابخانه بسنده کنند و دری را که به اتاق مهمانها باز میشود، نگشایند تا موجب وحشت و آزار مهمان من نشوند. همین طور که من این را آرزو میکردم، یکی از آنها در را باز کرد و به سراغ مهمان رفت و کنارش نشست و او را به باد سؤالهای متوالی گرفت!
همهی کتابها را بررسی کردند. بعد همه جای خانه را گشتند. به یاد دارم یکی از آنها به گهوارهی پسرم مجتبی ـ که کودک زیبا و بیگناه نُه ده ماههای بود ـ نزدیک شد، به او نگاه میکرد و دلش برای او میسوخت! بعد مرا با مجموعهای از اوراق از خانه بردند. مرا در اتومبیلی سوار کردند که به سمت مقرّ ساواک حرکت کرد. مقرّ ساواک به محلّ جدیدی منتقل شده بود. حدود یک ساعت در یکی از اتاقهای مقرّ ساواک نشستم، بدون آنکه کسی از من چیزی بپرسد. بعد چشمهایم را بستند و مرا در یک اتومبیلِ بدون شیشه نشاندند و به سوی مقصد نامعلومی بردند.
بخشی از خاطرات دوران جوانی و مبارزات آقا به نقل از کتاب «خون دلی که لعل شد»
رسانه اختصاصی نوجوانان سایت Khamenei.ir ?
@Nojavan_khamenei
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط رخشاني زابل در 1398/08/01 ساعت 06:41:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |