ماجرای تقابل عزتمندانه‌ با وزیر جنگ صدام!

ماجرای تقابل عزتمندانه‌ی «سرباز کوچک امام» با وزیر جنگ صدام!

 در برشی از خاطرات سرباز کوچک امام، به روایتی می‌رسیم که دل هر خواننده‌ای را از صلابت او می‌لرزاند. یکی از روزهای اول اسارت، بعثی‌ها او را به اتاق جنگ‌شان در خرمشهر و به رویارویی با «عدنان خیرالله» وزیر جنگ عراق و اولین شخص مهم کشور عراق بعد از صدام می‌برند. مهدی بدون ذره‌ای ترس و واهمه با چنان شجاعت و متانتی پاسخ‌هایی دندان‌شکن به او می‌دهد که لبخند تمسخرگونه عدنان خیرالله بر لبانش می‌ماسد!

 «… فرمانده که از حاضرجوابی‌ام خوشش نیامده بود، اخمی کرد و سوال دیگری پرسید. مترجم گفت: «ایشون میگن بچه‌جان! شما نترسیدی که اومدی جنگ؟ چطور به خودت اجازه دادی بیای با جیش العراق با این‌همه قدرت بجنگی؟»

 چیزی نگفتم. عدنان باز هم چیزی گفت. مترجم به جمع اشاره‌ای کرد و گفت:«میگن ببین اینها چقدر قوی و بطل هستند، آخه تو به این کوچیکی نمی‌ترسی با اینا بجنگی؟ چرا اومدی به جنگ اینا؟!»

 یک لحظه مکث کردم. در ذهنم کلمه‌ها را سبک و سنگین می‌کردم. دلم می‌خواست جوابی بهش بدهم که از سوالش پشیمان شود. از خدا کمک خواستم و گفتم:«من اومدم بجنگم، نیومدم با شما کشتی بگیرم که از هیکل‌های درشت‌تون بترسم…»

 صبر کردم تا سرباز حرف‌هایم را ترجمه کند. او نگاه تند و معنی‌داری بهم کرد و با قدری مکث حرفم را ترجمه کرد. دوباره ادامه دادم: «فقط فرقش اینجاست که شما چون بزرگ هستید، من راحت می‌تونم با اسلحه‌م شمارو نشونه بگیرم و بزنم اما من چون کوچیک هستم، شما راحت نمی‌تونید، منو ببینید و بهم تیر بزنید.»‌

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.