فاطمیون
یاس بوی حوض کوثر می دهد عطر اخلاق پیمبر می دهد ....
یاس بوی حوض کوثر می دهد عطر اخلاق پیمبر می دهد ....
مرکز امدادرسانی:
ادامه داستان قبلی
من شخصاً میان برادران بهدقّت تقسیم کار کردم. یک تشکیلات جدّی پیدا کردیم. و من از تجربهی سابق خود در زلزلهی شهر فردوس در سال 1347هـ . ش (1388هـ . ق) بهره گرفتم. در شهریور آن سال، در شهر فردوس و اطراف آن زلزلهی نسبتاً شدیدی اتّفاق افتاد. من و گروهی از برادران برای کمکرسانی به آنجا رفتیم و بیش از دو ماه در آنجا ماندیم و طیّ آن، تجربیّات ارزشمندی در زمینهی کمک به مردم و بسیج نیروهای مردمی به دست آوردیم. من از آن ایّام خاطرات جالبی دارم. علی ایّ حال، کار ما در ایرانشهر پنجاه روز ادامه یافت و طیّ آن به دیدار مردم در خانهها و آلونکها و چادرها میرفتیم. تعداد افراد خانوادهها را آمار گرفتیم. گاهی ارقامی که به ما داده میشد، دقیق نبود؛ ولی ما آن را حمل بر صحّت میکردیم و بررسی مجدّد نمیکردیم. ما به اعماق احساسات و عواطف این مردم نفوذ کرده بودیم.
توزیع را بر اساس آمارهایی که نوشته بودیم، قرار دادیم. برگههایی برای کوپن خواربار تهیّه کردیم و هر خانواده طبق برگهی کوپن، سهمیّه دریافت میکرد. در این مدّت، علاوه بر موادّ غذایی که گاهبهگاه توزیع میشد، تعداد بسیاری چراغ، پتو، ظرف، فرش و زیرانداز و سایر لوازم سادهی زندگی توزیع کردیم. کسانی بودند که کوپن تقلّبی درست میکردند و امضای مرا روی آن جعل میکردند. ولی امضای من با آنکه ظاهراً ساده بود، امّا رمزی داشت که خود من از آن آگاه بودم. من متوجّه جعل امضا میشدم، امّا به روی آنها نمیآوردم.
در آن روزهای امدادرسانی، آقای حجّتی از سنندج به ایرانشهر آمد. او در تبعیدگاه دوّم خود ـ سنندج ـ بیمار شده بود و مرخّصی گرفته بود تا به کرمان برود. به او اجازه داده بودند. و او از کرمان برای دیدن ما به ایرانشهر آمد. آمدنش فرصتی برای تجدید دیدار بود. با هم شب را تا صبح بیدار ماندیم. صبح از او دعوت کردم تا به شهر برویم و با اتومبیلِ من در شهر بگردیم. خودم پشت فرمان نشستم و او را کنار خود نشاندم. وقتی دید مردم، از زن و مرد و کودک، موقعی که اتومبیل ما را میبینند، برای ما دست بلند میکنند و به ما سلام میدهند، شگفتزده شد. با تعجّب گفت: به یاد داری در آغاز، مردم حتّی از سلام دادن به ما دریغ میکردند؟! گفتم: بله، به یاد دارم؛ امّا وقتی فردی شریک غم و شادی مردم میشود، اینچنین جایگاهی در دل آنها مییابد.
در پایان پنجاه روز امدادرسانی، و پس از آنکه آنچه را از آثار سیل میتوانستیم برطرف کنیم، کردیم، جشن بزرگی برپا کردیم و من در آن جشن سخنرانی کردم؛ که هنوز متن ضبطشدهی سخنرانی و تصاویر جشن موجود است.
بخشی از خاطرات دوران جوانی و مبارزات آقا به نقل از کتاب «خون دلی که لعل شد»
رسانه اختصاصی نوجوانان سایت Khamenei.ir ?
@Nojavan_khamenei
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط رخشاني زابل در 1398/08/29 ساعت 10:35:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |