پرواز دسته‌جمعی 6

#ماجرا | پرواز دسته‌جمعی

 قسمت ششم

#مواسات

 محدثه نوشت: این‌قدر کتلت سرخ کردم بیچاره شدم بچه‌ها. از یازده صبح تا سه بعدازظهر سر ماهی‌تابه ایستادم بودم.
یگانه انگار کمین کرده بود: کم غر بزن محدثه.
ولی محدثه کوتاه نیامد: این‌ها غر نیست درد دله. همه جای دستام با روغن سوخته.
یگانه هم کم نیاورد: کی بود می‌خواست بره ماسک بدوزه؟
زهرا هم اضافه شد: کمک مگه نداشتی؟

 محدثه شکلک گریه فرستاده بود: مامانم گفت هرچند تا خودت می‌تونی درست کنی قبول کن. منم چه می‌دونستم این‌قدر سخته. گفتم اندازه 15 نفر. تازه وسط کار اومدن کمکم که تموم شد.
چشم‌بسته هم می‌شد فهمید این پیام را زهرا فرستاده: خدا ازت قبول کنه دختر. حالا ناشکری نکن. سختیاشم قشنگه.
 یگانه بحث را عوض کرد: بچه‌ها هیئت داداشم باورشون نمی‌شد اندازه صدوبیست، سی نفر غذا این‌جوری آماده شده باشه. این‌قدر خوششون اومده به فکر افتادن خودشون هم همچین برنامه‌ای پیاده کنن.
زهرا باز با آن نگاه روشنش برگشته بود: تازه طعم غذای خونگی کجا، غذای آشپزخونه کجا! روح و نیتی که توی این غذاها بوده زمین تا آسمون فرق می‌کنه با غذاهایی که اندازه دویست، سیصد نفر یکجا آماده می‌شن.
سحر کم‌کم باید بحث را جمع می‌کرد. امروز خیلی کار داشتند: بچه‌ها همین‌قدر بگم که من دیشب از خوشحالی گریه کردم…

 برای خواندن ادامه این ماجرا به سایت یا #نرم‌افزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید ?

http://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=17061

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.