کتاب زندگی شهید حججی

کتاب زندگی شهید حججی

یک‌سال و اندی بعد از شهادت و تشییع محسن حججی حالا کتاب زندگی وی با عنوان «سربلند» توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر و روانه بازار نشر شد.

«سربلند» روایت زندگی شهید حججی به قلم نویسنده کتاب «عمار حلب»؛ محمدعلی جعفری، در 360‌صفحه و قیمت پشت جلد 23000‌تومان توسط انتشارات شهید کاظمی روانه بازار نشر شد. علاقه‌مندان جهت تهیه کتاب می‌توانند از طریق سایت manvaketab.ir و یا از طریق ارسال نام کتاب به سامانه پیام کوتاه 3000141441 کتاب را با پست رایگان دریافت کنند.

برشی از کتاب سربلند

برگشتم به حاج سعید گفتم: «آخه من چطور این بدن ارباً اربا رو شناسایی کنم؟ رفتم سمت آن داعشی. یک متر رفت عقب و اسلحه‌اش را کشید طرفم. سرش داد زدم: «شما مگه مسلمون نیستید؟» به کاور اشاره کردم که مگر او مسلمان نبود؟ پس سرش کو؟ چرا این بلا را سرش آوردید؟ حاج سعید تند، تند حرف‌هایم را ترجمه می‌کرد. آن داعشی خودش را تبرئه کرد که این کار ما نبوده و باید از کسانی که او را برده‌اند «القائم» بپرسید. فهمیدم می‌خواهد خودش را از این مخمصه نجات دهد. دوباره فریاد زدم که کجای اسلام می‌گوید اسیرتان را این‌طور شکنجه کنید؟ نماینده داعش گفت: «تقصیر خودش بوده!» پرسیدم به چه جرمی؟ بریده‌بریده، جواب می‌داد و حاج سعید ترجمه می‌کرد: «از بس حرصمون رو درآورد؛ نه اطلاعاتی به ما داد، نه اظهار پشیمونی کرد، نه التماس کرد! تقصیر خودش بود…!»… وارد قرارگاه حزب‌الله شدیم، فرمانده‌شان، مالک، آمد به استقبال‌مان. با خوشحالی و اهلاً وسهلا ما را چسباند تنگ سینه‌اش معلوم بود که او هم چشمش آب نمی‌خورد که زنده برگردیم. نشستیم و سیر تا پیاز ماجرا را برایش تعریف کردیم؛ از وضعیت پیکری که دیدیم و قابل شناسایی نبود. سریع گوشی را برداشت و تماس گرفت. مو به موی حرف‌هایی را که از ما شنیده بود، منتقل کرد. با آن طرف خط به حالت نیروی تحت امر، به عربی صحبت کرد. لابه‌لای صحبت‌های‌شان زیاد از «سیدی علی عینی» استفاده می‌کرد. به حاج سعید چشمک زدم که با چه کسی صحبت می‌کند. گفت: «سیدحسن نصرالله !» مالک حاج سعید را صدا زد که بیا گوشی را بگیر. حاج سعید به فارسی شروع کرد حرف زدن. بعد هم به من اشاره کرد که حاج قاسم است. تازه متوجه شدم که حاج قاسم و سید حسن نصرالله از توی بیروت این عملیات را هدایت می‌کردند. به حاج سعید گفتم ماجرای استخوان را بگو. تا این موضوع را گفت، صدای حاج قاسم را از پشت خط شنیدم که پرسید: «جدی میگی؟!» سریع گوشی را قطع کرد که زود تماس می‌گیرم. دو، سه دقیقه هم نشد. گوشی زنگ خورد. مالک جواب داد. تند،تند حرف‌هایی زد و بعد خداحافظی کرد. به من گفت: «سریع استخون رو بیارا» رفتم از داخل ماشین استخوان را آوردم. مالک در همان فرصت یکی از نیروهایش را به خط کرد که بنزین بزند و راه بیفتد سمت طرابلس»، می‌خواستند استخوان را برسانند برای آزمایش دی‌ان ای. آن طور که من متوجه شدم، شرایط مهیا نبود برای ارسال به ایران. موقع خداحافظی مالک باز ما را در آغوش گرفت و پیغام سیدحسن نصرالله را به ما رساند: «خیلی از آن‌ها تشکر کنید بهشان بگویید آن‌ها پهلوانان مقاومت هستند » همان شب برگشتیم مقر زرهی. حالی برایم نمانده بود؛ نه روحی، نه جسمی. صبح باخبر شدم که جواب آزمایش مثبت بوده و تبادل انجام شده است.

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.