کم نیاری بردی!

#کارستون | کم نیاری بردی!

 قسمت سوم

 بعضی مواقع، برای برنده شدن فقط باید کم نیاری!

 «ما باختیم، بد هم باختیم! آبرومون هم تو محل رفت! اصلا…» پوریا با عصبانیت حرف رضا را قطع کرد و از او خواست انقدر غر نزند! بچه‌ها حسابی گرفته بودند، تجربه یک شکست سخت آن هم برای کسب و کار نوپایشان قابل تحمل نبود.

یکی دو هفته از این ماجرا گذشت، سعید بعد اتمام نماز، مشغول بستن بندکفش‌هایش در حیاط مسجد بود که دستی شانه‌اش را لمس کرد. سرش را که بالا آورد آقای حیدری با همان لبخند همیشگی را دید. گفتگوی سعید و آقا معلم گل کرده بود که آقای حیدری سراغ شرکت «سپهر» را گرفت! سعید هم شروع کرد به تعریف ماجرای آن تلاش و شکست تلخ آخر قصه!

 اما صحبت‌های آقای حیدری انگار موتور سعید را دوباره روشن کرده بود:« ببین سعیدجان! یه پیشنهاد برات دارم، یه نگاهی بنداز به زندگی نامه کارآفرین‌ها، پهلوان‌ها، قهرمان‌ها و اصلا همه آدم‌های موفق دنیا! یه چیز بین همه شون مشترکه و اون هم تعداد دفعاتیه که شکست خوردن! همه این آدم‌ها بارها و بارها شکست خوردند اما فرقشون با بقیه آدم‌ها این بوده که بعد شکست کم نیاوردند و دوباره شروع کردند. خب باشه، اصلا شکست خوردید، دنیا که به آخر نرسیده، دوباره شروع کنید. آقا سعید! کم نیاری بردی… »

 آن شب مسیر مسجد تا خانه برای سعید با چرخیدن یک جمله در ذهنش طی شد: «کم نیاری، بردی…» اما قرار بود شب پرهیجان تری هم بشود! وارد خانه که شد، مریم بدو بدو جلو آمد و از سر ذوق فریاد زد:« یافتم! پیدا کردم!» سعید که تعجب کرده بود پرسید:«چیو پیدا کردی؟» مریم جواب داد:« راه حل رو، ببین نیاز نیست دنبال شغل‌های سخت و عجیب غریب بگردیم، میتونیم تو خونه بشینیم و همزمان یه شغل خوب داشته باشیم، هم تولید کنیم، هم پول دربیاریم، سال تحصیلی هم که شروع شد کنار درس میتونیم انجامش بدیم»

 سعید که تازه از راه رسیده بود از دیدن ذوق مریم سر ذوق آمده بود و حتی وقت نکرد لباس‌هایش را عوض کند، مریم ادامه داد:«امروز از حدیثه شنیدم که میگفت مادرش تو خونه یه کسب و کار کوچیک راه انداخته، من رفتم پرس و جو کردم، بهش میگن مشاغل خانگی، خیلی از مشاغل این شکلی هستند که میشه تو خونه مشغول شد و تولیدات مختلفی انجام داد. با بچه‌ها یه فهرست از ده تا شغل خونگی ساختیم، فقط باید در مورد هر کدوم از اینا اطلاعات پیدا کنیم و بعد یکی رو انتخاب کنیم، سعییید، میترکونیم!»

 عجب شبی شده بود، اول که آن صحبت‌های آقای حیدری، حالا هم حرف‌های مریم حسابی ذهن سعید را مشغول کرده بود، به حدی که آن شب تا خود صبح خوابش نبرد و کلی فکر و خیال در سرش داشت، اما این تازه آغاز ماجرا بود…

 نوجوان؛ انرژی امید ابتکار
 @nojavan_khamenei

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.