آخرین پیچ کوچه

#ماجرا | آخرین پیچ کوچه

 داستان مردم سرزمینی که برای حفظ حجاب مبارزه کردند

‌ به مناسبت سالگرد «قیام مسجد گوهرشاد» و «روز ملی عفاف و حجاب»

 عمه خانم شش ماه تمام از خانه بیرون نیامد. آخر هم از غصه دق کرد و مُرد. صدیقه حامله بود که توی کوچه مأمورها دنبالش کردند. افتاد توی جوی آب و بچه‌اش سقط شد. فاطمه خانم، با آن تن مریض و پاهای دردناک، زمستان‌ها یخ حوض شکست و حمام کرد و از ترس آژان‌ها تا گرمابه سر کوچه هم نرفت. روضه و زیارت تعطیل شده بود. هرچند روز یک‌بار می‌نشستم یک‌ دل سیر از دل‌تنگی گریه می‌کردم. 

 آقاجان گفته بود جمع کنیم برویم. سید می‌گفت تا کی؟ چند وقت می‌توانیم این‌طور زندگی کنیم؟ من می‌گفتم تا مرگ رضاشاه. 
گاهی یکی می‌آمد همراه سید و نصفه‌شب‌ها با ترس‌ولرز از کوچه‌پس‌کوچه‌ها من را می‌بردند خانه آقاجان. راه زیاد بود و از پشت‌بام نمی‌شد رفت. چند روزی می‌ماندم تا سید بیاید دنبالم. ولی همیشه نمی‌شد. خطرش زیاد بود. خطر آژان‌های بی‌غیرت که یک‌دفعه در تاریکی کوچه پیدا می‌شدند و رحم نداشتند. آخرین بار ما را دیدند و چادرم را پاره کردند. به خانه آقاجان که رسیدم دو روز تب کردم. حالم بهتر شد و برگشتم، همان دیدارهای چند وقت یک‌بار هم قطع شد. 

 من توی این فکرها بودم و غلامرضا خیره به استکان چای. از همان اول پیدا بود خبری آورده که این‌قدر مضطرب است. جانم به لبم آمد تا دهان باز کرد. چایی‌اش نصفه بود که گفت مادر مریض شده. چند هفته است. حالا حالش بدتر شده بود و دیگر دلشان نیامده به من نگویند. بی‌معطلی بلند شدم: بریم غلامرضا. قند توی دستش را پرت کرد توی قندان و با عصبانیت گفت: کجا بریم؟ چطور برویم خواهر؟ دندان روی‌هم فشرد و زیر لب بدوبیراه گفت. سرم را گذاشتم روی زانوهایم و زدم زیر گریه: خدایا نگذر از این بی‌دین و ایمان‌ها! ببین چه می‌کنند با ما… 

 غروب شده بود که سید آمد. غلامرضا گفته بود بی‌اجازه شوهر نمی‌برمت. صبر می‌کنیم تا خودش بیاید. چشم‌های قرمز و حال آشفته‌ام جای چک‌وچانه برای سید نگذاشت. بچه‌ها را سپردم به بی‌بی رقیه و با بسم‌الله چادر پوشیدم. بی‌بی از زیر قرآن ردم کرد و گفت تا برسی چهارقل و آیت‌الکرسی بخوان. یک ختم انعام نذر کردم که به دردسر نیفتید. 

 نیمه‌راه بودیم و غلامرضا داشت به سید می‌گفت بیا ما هم مثل حسن آقا جمع کنیم برویم کربلا. آنجا لااقل ناموسمان در امان است. سید غر می‌زد که کاروبار را چه کنیم. خانه و زندگی‌مان را به کی بسپاریم. من داشتم دعا می‌کردم خدایا یا مرگ ما را برسان یا این‌ها را به تیر غیب گرفتار کن. توی این مدت طاقتم طاق شده بود. یک‌دفعه صدای پا شنیدیم. یکی داشت از دور به طرفمان می‌دوید. غلامرضا گفت مأمور امنیه‌ست. شما بدوید. خودش دوید سمت مأمور و گلاویز شد. سید، دست من را گرفت و شتابان برد. داشتم می‌دویدم که چادرم رفت زیر پایم و افتادم. صدای کوبش قلبم را می‌شنیدم. بدنم از ترس می‌لرزید. گفتم الان است که برسند و وسط کوچه چارقدم را هم بردارند. سید سریع بلندم کرد. مرا دنبال خودش می‌کشید. به پیچ خانه که رسیدیم دو طرف را نگاه کرد و هولم داد جلو: به خیر گذشت. برو تا من بروم ببینم چه بلایی سر غلامرضا آمد. 

 پشت‌هم در زدم و هنوز تقه‌هایم تمام نشده بود که محمدعلی در را باز کرد. خودم را انداختم تو و نفس‌نفس‌زنان تکیه دادم به دیوار. برق خشم و غیرت توی چشم‌های محمدعلی همانی بود که در چشم‌های سید و غلامرضا هم دیده بودم. با صورت خیس از اشک دویدم سمت اتاق خانم‌جان.

#قصه_حجاب

 نوجوان؛ انرژی امید ابتکار
 @Nojavan_Khamenei

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.