فاطمیون
یاس بوی حوض کوثر می دهد عطر اخلاق پیمبر می دهد ....
یاس بوی حوض کوثر می دهد عطر اخلاق پیمبر می دهد ....
خاطره ای از سیدابراهیم و کاتب
یاد خاطره ای از دو شهید بزرگوار،مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) و جعفرجان محمدی (کاتب)افتادم…
چند روزی میشد که اومده بود سوریه… سیدابراهیم گفت تو بچه ها دنبال چند نفر بگرد که به دردمون بخورن…
یکی میخواستیم برای مسئولیت قسمت نیروی انسانی که هم خط خوبی داشته باشه و حداقل دیپلم باشه…
بین بچه های جدیدالورود که به خط شده بودند پرسیدم یه نفر که خطش خوبه دستش رو بلند کنه….
یه نفر دستش رو بلند کرد گفت من خطم خوبه…پرسیدم تحصیلاتت چقدره؟
گفت:سوم ابتدایی
منه بیمعرفت گفتم نه بشین…به دردمون نمیخوری…
با ناراحتی ناشی از برخورد این حقیر که تو چهره اش هویدا بود، نشست…
مجدد پرسیدم که کسی جواب نداد…
جعفرجان دوباره بلند شد و با لحن و چهره ی آمیخته با التماس و همچنین لهجه ی شیرین افغانستانی گفت :ابوعلی بیذار من بیام به دردت میخورم…"کاتب خوبی میشم"…هر چی فکر کردم نتونستم یه سوم ابتدایی رو بذارم مسئول نیروی انسانی گردان…خلاصه از ترفندهای سید ابراهیم استفاده کردم و یه استخاره گرفتم که خیلی خوب اومد…
اومد و مشغول شد…اصلا فکر نمیکردم اینقدر زیبا بنویسه…یه خطاط به تمام معنا (فقط هم خط ریز بلد بود) برام جای تعجب بود که با این سواد پایینش چطوری اینقدر زیبا مینویسه…
و البته علاقه ی زیادی هم داشت…ازش جریان رو جویا شدم…
مفصلا توضیح داد که کلاس خط میرفته و علاقه ی شدید و استعدادش باعث شده بود به این حد برسه…
بعد چند روز یه اتاق با امکانات بهش تحویل دادیم و یکی رو گذاشتیم کنار دستش، چون غلط املایی خیلی داشت و گاهی مجبور میشدم نامه هایی که می نوشت رو دو سه بار بازنویسی کنه…از آخر هم یه دور نامه رو کامل مینوشتم و میدادم بهش تا پاکنویس کنه …
بعد هر چی مراجعات در رابطه با پیگیری اموراتی مثل دکتر و مرخصی و… بود رو میفرستادیم پیشش تا نامشو بنویسه…حسابی سرش شلوغ شده بود…
یه روز با سید ابراهیم از جلو درب اتاقش رد میشدیم که دیدیم یه برگه نوشته و رو درب اتاقش نصب کرده…به این مضمون:
“لطفن بیدون هماهنگی با مسعول نیروی انسانی وورود ممنون”
من کلی خندیدم…سید گفت بابا اینا به اندازه ی وسعشونه…دوتا پیشنهاد دادم که سید قبول نکرد…اول گفتم ورقه رو از روی درب بکنم و دوم اینکه در بزنم و توجیهش کنم که در هر دو صورت سید مخالفت کرد و با حرکتش بهم فهموند امر به معروف و نهی از منکر مراتب داره…
و عکس العملش این بود:
ابوعلی یه برگه به همین اندازه بردار و روش بنویس “ورود به اتاق بدون هماهنگی در هر ساعت از شبانه روز بلامانع است” و نصب کن رو درب اتاقمون…
فرداش دیدم ورقه روی درب اتاق نیروی انسانی نیست…
جعفرجان هر روز بهتر از قبل میشد…اون خوی ناسازگاری اولیه اش(چند بار با بچه ها دعواش شده بود)کلا تغییر کرده بود…
با همه بگو و بخند میکرد….
شب عملیات بصرالحریر تعداد کمی فندک اتمی تحویلمون داده بودن که به مسئولین دسته تحویل بدیم برا روشن کردن فیتیله ی بمب های دست ساز…بین بچه ها تقسیم کردیم ولی شلوغی و ازدحام باعث شد عادلانه تقسیم نشه و صدای همه در بیاد…سید ابراهیم گفت قضیه چیه منم بهش توضیح دادم…خیلی حالم گرفته شد که به گوش سید رسیده بود و همین قضیه باعث شد فکرم مشغول بشه و حسابی قاطی بکنم…
جعفر جان متوجه شد و گفت ابوعلی غصه نخور درست میشه…
بعد چند دقیقه خودش رو رسوند و یه جعبه بهم داد…گفتم چیه اینا…گفت همونی که کم داشتی…باز کردم دیدم حدود 50 تا فندکه…گفتم از کجا آوردی؟
گفت از لوژستیک(تو نامه هاش اینطوری می نوشت)ون زدوم (کش رفتم)…
خلاصه بعدش رفتم و از لجستیک حلالیت طلبیدم…
التماس دعا.
الاحقر ابوعلی
شادی ارواح طیبه ی شهدا صلواتی عنایت بفرمایید
https://cafebazaar.ir/app/ir.saelozahra.shohada.modafean
برای سلامتی و پیروزی رزمندگان اسلام صلوات
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط رخشاني زابل در 1398/02/05 ساعت 01:22:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |