صورتی خاکستری ۶

#ماجرا | صورتی خاکستری

 قسمت ششم: دنیای رنگین‌کمانی

بیرون مدرسه منتظر ایستاده بود. وحید طبق معمول دیر کرده بود. برای دوستانش که سوار سرویس می‌شدند دست تکان داد و چشم دوخت به سنگفرش پیاده‌رو. خانم هادوی را ندیده بود. ساعت‌های بعد آن‌قدر برای رفتن این پا و آن پا کرده بود که وقتی بالاخره در اتاق مشاوره را زد، کسی جواب نداد. احتمالاً زودتر از مدرسه بیرون رفته بود. نمی‌دانست وقتی این‌همه منتظر پیدا شدن نویسنده نامه‌ها بوده، چرا دست‌دست کرده. شاید هم حق داشت، دیدن خانم هادوی حسابی شوکه‌اش کرده بود. توی این مدت اصلاً فکرش سمت هیچ فرد دیگری غیر از خانم اسکندری نرفته بود. با صدای تک بوق، سرش را بلند کرد و ماشین وحید را دید…

با مکث و تعلل رفت سمت ماشین. از دیر آمدن برادرش عصبانی بود و فکر کردن به اینکه مثل همیشه لابد حق با جناب آقاست، بدتر ناراحتش می‌کرد. در ماشین را که باز کرد، حرکت گردنبند را در گردنش احساس کرد. آن‌قدر گردنبند نینداخته بود که از صبح مرتب حواسش پرت زنجیر و عینک کوچک زیر مقنعه‌اش بود. البته که حواس‌پرتی خوبی بود. ناخودآگاه عینک را لمس کرد و یاد نامه افتاد: عینکت رو عوض کن سارا!

 همین باعث شد غر و بداخلاقی را کنار بگذارد و با روی گشاده‌تری سلام کند. نمی‌دانست اثر سلام بود یا چه که وحید همان اول بابت دیر رسیدنش عذرخواهی کرد. شنیدن عذرخواهی از زبان برادر بزرگ‌ترش آن‌قدر دل‌نشین بود که عصبانیتش برطرف شد.
هنوز سلام و احوالپرسی‌شان تمام نشده بود که…

 برای خواندن متن کامل به سایت یا #نرم_افزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید ?
https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=17715

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.