فاطمیون
یاس بوی حوض کوثر می دهد عطر اخلاق پیمبر می دهد ....
یاس بوی حوض کوثر می دهد عطر اخلاق پیمبر می دهد ....
نو+کتاب | ماجراهای من و دوستم (1)
جرقه رفاقت
دیگر کمکم داشتم مامان را عصبانی میکردم: دخترجان، توی عروسی که نمیشه با خودت کتاب ببری!
-چرا نمیشه؟ من میخوام وقتی حوصلهم سر رفت اونجا کتاب بخونم.
عروسی، خان آخر بود. قبلش جاهای زیادی را امتحان کرده بودم. توی اتوبوس وقتی به زحمت خودم را بین میله و پله آخر جا داده بودم. توی تاکسی، وقتی آنقدر غرق خواندن شده بودم که یادم رفته بود در مقصد پیاده شوم. توی فروشگاه وقتی بقیه سرگرم خرید بودند و من گوشه خلوتی را برای خودم گیر میآوردم. وسط مهمانی وقتی دیگر حوصلهام سر میرفت و کتابم را درمیآوردم. بعد هرچه آدمها متعجبتر نگاهم میکردند، من سرم را بیشتر توی صفحات کتابم میبردم.
دنیای عجیبی با کتابها داشتم. هیچوقت حوصلهام سر نمیرفت، هیچوقت احساس تنهایی نمیکردم. هیچ مشکلی نداشتم اگر قرار بود چند روز توی خانه تنها بمانم. پیش خودمان بماند، گاهی آرزو میکردم تنها باشم، یک فرصت عالی برای غرق شدن در کتابهایم. یا مثلاً توی آسانسور گیر بیفتم. باید اعتراف کنم این یکی هم، جزو آرزوهایم بود. خیالم جمع بود همیشه دو سه تا کتاب توی کیفم دارم که حوصلهام سر نرود.
گاهی حتی وقت سوار شدن به آسانسور، خودم را میدیدم که گوشه آسانسور نشستهام روی زمین و تا تأسیسات بیاید و مرا از آنجا نجات دهد، کلی از کتابم را جلو بردهام. بدون اینکه کسی شکایت کند: کور شدی انقدر خوندی! پاشو بیا ناهار! حداقل لباس بیرونت رو عوض کن و… خب البته که چند ثانیه بعد درهای آسانسور باز میشد و خیال من هم کف صیقل خوردهاش جا میماند.
چطور شد که این رفاقت شروع شد؟…
برای خواندن متن کامل به سایت یا #نرم_افزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید ?
https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=19630
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط رخشاني زابل در 1399/10/10 ساعت 10:26:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |