مردی که خورشید در دست داشت

#خواندنی |‌ مردی که خورشید در دست داشت

 دو روایت از زندگی کریم‌ اهل‌بیت امام حسن مجتبی علیه‌السلام

 برگ سبز درخت‌ها، تندی آفتاب مدینه را می‌گرفت. بااین‌حال، چند پرتوی لطیف، راه خودشان را از لابه‌لای شاخ و برگ‌ها پیدا کرده بودند و نشسته بودند روی صورتش؛ امام، آرام از کنار گُلی گذشت. عطری که در هوا پیچیده بود از گل بود یا امام، سخت می‌شد گفت. هرچه بود نسیم نرمی که می‌وزید عطر را برد و رساند به مرد که گوشه‌ای نشسته بود. همین وقت بود که چشم امام به او افتاد. برده‌ای بود انگار اما رنگ پوستش خبر از بردگی نمی‌داد، لباس‌هایش، گرسنگی توی چشم‌هایش، ولع دست‌هایش چرا. تکه نانی در دست داشت و چنان با اشتیاق به دهانش می‌گذاشت که انگار لذیذترین ‌غذای دنیاست. نگاه امام به سگی افتاد که کنار مرد نشسته بود. در چشم‌های روشن سگ هم گرسنگی دودو می‌زد. امام چند لحظه همان‌جا ماند. مرد، لقمه‌ای نان خودش می‌خورد و لقمه‌ای برای سگ می‌انداخت. همین‌ نوبت را رعایت کرد تا نان تمام شد.

 امام نزدیک مرد رفت. تبسمی کرد و پرسید: «چرا نان را به سگ دادی؟ چرا برای خودت کنار نگذاشتی؟» مرد آرام گفت: «از چشم‌های ملتمسانه این ‌سگ خجالت کشیدم. حیا کردم که من نان بخورم و او گرسنه بماند».
-اربابت کیست؟
-ابان ابن عثمان.
-این باغ مال کیست؟
-باغ هم برای اوست.
امام به چشم‌های مرد نگاه کرد: «تو را به خدا از اینجا تکان نخور تا برگردم!»…

 برای خواندن متن کامل به سایت یا #نرم_افزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید ?
http://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=17050

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.